روزهای آخراسارتمان بود. در یکی از اتاق های اردوگاه مشکلی پیش آمد اتاق شلوغ شد نگهبان عراقی رسید وحاج آقا ابوترابی را صدا زد، حاجی جلو آمد وسلام کرد.
نگهبان داد وفریاد کرد شلوغی را انداخت تقصیر حاج آقا و سیلی محکمی به صورتش زد وبعد هم بیرون رفت.
روز بعد برای مرخصی به بغداد رفت. وقتی برگشت اردوگاه آشفته بود.
از من سراغ حاج آقا را گرفت ، پرسیدم: به این زودی برگشتی طوری شده ؟
گفت: وقتی به خونه رسیدم، خوابیدم در خواب سیدی را دیدم که با خشم صدایم می کند، گفت: فرزند ما رو اذیت می کنی ؟
پرسیدم: فرزند شما کیست؟
گفت: ابوترابی، اگر راضیش نکنی به مصیبت بزرگی دچار می شوی.
از خواب پریدم، مانده بودم برگردم یا بمانم.مادرم سخت مریض شد، زود آمدم تا از آقای ابوترابی رضایت بگیرم.
او را پیش حاج آقا بردم. خم شد تا پای حاجی را ببوسد.
حاج آقا اجازه نداد، با اصرار دستش را چند بار بوسید.حاج آقا گفت: فراموشش کن ما برادریم من از تو کینه ای به دل ندارم.
اما سرباز ، باز التماس می کرد، قسمش می داد که ببخشدش .
هر کس را می دیدی داشت گوشه ای گریه می کرد.