بسم رب الشهدا و الصدیقین
داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کرد
که یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود.
رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته
بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا.
عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم.
با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید.
چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت.
گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش.
یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟
میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟
میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه
مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم.
به نقل از همرزم شهید مهدی باکری