انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: تشرف يافتگان به محضر حضرت مهدي عج الله تعالي ظهوره

Hybrid View

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.79
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    سپس به رود دجله رفت که در نزدیکی حرم بود . در کنار رودخانه ،لباس هایش را در آورد و با غصه به ورمِ پایش نگریست. جای دُمَل ، مثل همیشه سیاه و پر خون بود . دلش لرزید. به یاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد . اشک ، چشم های غمگینش را فرا گرفت . با دلِ شکسته به میان آب رفت و غسل کرد . سپس بیرون آمد . لباس هایش را پوشید و طرف حرم راه افتاد . بادِ خنکی در پرواز بود . آفتاب رشته های طلایی اش را به سر و روی نخل ها و سبزه ها گره می زد . اسماعیل در راه چیز عجیبی دید . ایستاد. با دقت به رو به رو خیره ماند . چهار مردِ اسب سوار سمت او می آمدند . تعجب کرد . چند قدمی جلو رفت . لباس هاس سفیدشان ، او را به فکر فرو برد .


    -کیستند؟

    شاید از بزرگانِ عربِ عراق اند . شاید هم از سرزمین ِ حجاز آمده اند . اسب ها به او رسیدند . دو نفر از آن ها جوان ، یک نفرشان پیرمرد و یک نفر دیگر میان سال بود . مردِ میان سال چهره ای مهربان و خوش رو داشت . مردِ پیرمرد در دست خود نیزه ی بلندی داشت و آن دو جوان ، همراه خود شمشیر داشتند . مردها سلام کردند . اسماعیل جواب داد و با احتیاط به مردان غریبه خیره شد . مردِ مهربان پرسید : فردا نزد خانواده ات می روی؟ اسماعیل بی آن که فکر کند ، گفت : بله آقا!

    مرد پرسید : جلوتر بیا تا آن زخمی را که اذیتت می کند ، ببینم! اسماعیل جا خورد . این پا و آن پا کرد. کسی در دلش گفت : برو جلو! عجله کن!
    بی معطلی جلوی اسب او رفت . مرد از روی اسب خم شد . اسماعیل بی آن که چیزی بپرسد، دشداشه ی(4) خود را بالا زد و پارچه ی زخم خود را باز کرد . زخمِ سیاه نمایان شد .

    مردِ مهربان دست بر شانه ی اسماعیل گذاشت و با دستِ دیگر روی زخم را گرفت و آن را فشار داد. اسماعیل به خود لرزید . خون و چرکِ زیادی از زخمِ سیاه بیرون آمد . مردِ مهربان بر اسبش نشست . پیرمردی که در کنارش بود ، شادمان گفت : رستگار شدی اسماعیل هِر قلی! اسماعیل که گیج و منگ بود ، پارچه را بست و پیراهنش را پایین کشید . رنگش پریده بود . صدای قلب را می شنید. رو به پیرمرد کرد و پاسخ داد: ان شاءالله همگی رستگاریم! ناگهان به خودش آمد . بیشتر به چهره ی پیرمرد نگریست و زیر لب گفت : این پیرمرد اسم مرا از کجا می داند؟ تا آمد چیزی بپرسد، پیرمرد گفت : این مردِ بزرگوار امام زمان توست!

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  2. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2013_08_30, 08:53 PM
  2. جلسه اول:صرف(تعریف علم صرف،فعل مضارع ،فعل امر)
    توسط تسلیمی در انجمن آموزش قواعد عربی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2013_07_16, 03:09 PM
  3. مسجد سهله؛ به نام امام زمان(عج الله تعالی و فرجه الشریف)
    توسط صبور در انجمن حکومت امام مهدی علیه السلام
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2013_06_22, 12:31 AM
  4. نیایش حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
    توسط گل مريم در انجمن یادگارهای موعود
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 2013_06_20, 11:43 AM
  5. تعریف صفات خداوند
    توسط تسنیم در انجمن اسماء و صفات الهی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 2013_04_19, 09:27 PM

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 08:56 AM