دو مثال ديگر براى توضيح عمل حكيمانه واقعى

مثال ديگرى ذكر مى‏ كنيم درست در جهت عكس اين (مثال): پدر و مادرى با يكديگر زندگى مى‏ كنند، عمل زناشويى انجام مى ‏دهند و بچه ‏اى پيدا مى ‏شود. اينجا قضيه برعكس است. از نظر اينها كه يك لذت موقت و آنى نصيبشان شده چيز ديگرى است. ولى نتيجه‏ اى به دست آمده كه اينها در واقع آن را انجام نمى ‏دهند بلكه مسخره اند براى انجام دادن آن، يعنى اين كار مقدمه پيدايش يك موجود است، زمينه پيدايش يك موجود را فراهم مى‏ كند كه وجودش از نقص شروع مى‏ شود و به كمال منتهى مى‏ گردد، يعنى از نظر آن بچه‏ اى كه به وجود مى‏ آيد، اينها زمينه را فراهم كردند كه موجودى از نقص به كمال برسد. اين خيلى فرق دارد با ساختمانى كه شخصى مى ‏سازد.


يا يك نفر كشاورز كه مى‏آيد بذرى را در زمين مى‏ پاشد مقصد او مقصد خاصى است ولى بالأخره كار او در مسير خلقت قرار مى‏ گيرد، يعنى او با كار خودش يك دانه گندم را تبديل به يك بوته گندم مى‏ كند، يك شاخه را تبديل به يك درخت مى‏ كند. ولى اينجا 1% آن به او مربوط است، 99% آن به او مربوط نيست، به دستگاه خلقت مربوط است: (((أفرأيتم ما تمنون أانتم تخلقونه أم نحن الخالقون))) ( واقعه / 58 و 59. )، (((أفرأيتم ما تحرثون أانتم تزرعونه أم نحن الزارعون))).(واقعه / 63 و 64. )

اگر اشياء را از آن جهت كه با خدا نسبت دارند به خدا نسبت بدهيم، هيچ فعلى از افعال خدا شبيه ساختن خانه براى انسان نيست. اگر كمى شبيه باشد - كه شبيه بودن هم تعبير درستى نيست - شبيه عمل كشاورز است، يعنى خداوند هر چه را كه خلق مى ‏كند خلق كردن او عبارت است از رساندن اشياء به كمال لايق خودشان.

حال نهايت امر در خلقت چيست؟ آيا نهايت امر نيستى است؟ يعنى هستى براى نيستى است؟ پايان هستى رسيدن به حق مطلق و رفتن به سوى حق مطلق است؟ اگر كسى گمان كند كه خدا اين عالم را خلق كرده، بعد هم معدوم مى ‏كند، درست همان كار بچه مى ‏شود كه اتاقك را درست مى‏ كند و بعد خراب مى ‏كند، دائماً درست مى‏ كند و دائماً معدوم مى‏ شود، چون در اين شكل ديگر چيزى وجود ندارد، مگر اينكه فرض كنيم خدا - العياذبالله - مثل بچه ‏اى است كه مى ‏خواهد تفنن كند، او را يك موجود متفنن (بدانيم) كه براى تفنن خودش كار بيهوده‏ اى را انجام مى‏ دهد، موجود مى‏ كند معدوم مى‏ كند، موجود مى‏ كند معدوم مى‏ كند، يعنى اشياء غايت ندارند، تمام و متمم ندارند، به سوى كمال خودشان نمى ‏روند:

اما به دليل اينكه خداوند متعال حكيم است و لاعب و بيهوده كار نيست بايد بدانيم وجهه تمام اين هستيها يك هستى دائم لايزال لايزول است، يعنى عالم بقا.

اگر عالم بقايى نبود و عالم فقط عالم فنا بود هستى لعب بود، ولى اين عالم فنا جدا از عالم بقا نيست، رويه ‏اى از عالم بقاست. همه چيز يك وجهه (((بقايى))) دارد حتى همين زمين و زمان ما. (((يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار))) (
ابراهيم / 48. )

هر چيزى يك وجهه زمانى دارد و يك وجهه دهرى: (((ما عندكم ينفد و ما عندالله باق))) اشياء نسبت به شما فانى هستند و نسبت به خداوند باقى. اين است كه مى‏ گويد اگر بقايى نباشد و اگر ابديتى نباشد و اگر معادى نباشد و اگر بازگشت به خدا نباشد (ديگر در بازگشت به خدا نيستى معنى ندارد، در بازگشت به هستى مطلق كه نمى ‏تواند نيستى وجود داشته باشد) و اگر هستى همين يك رويه نيستى را مى‏ داشت يك چيز لغو بيهوده‏ اى بود، اما اينچنين نيست.

اين است كه استدلال مى‏ كند بر قيامت به دليل اينكه ما كه زمين و آسمان را باطل نيافريده ‏ايم (باطل يعنى بى‏ غايت و بى‏ هدف)، ما كه بازيگر نبوديم كه مثل بچه‏ ها بخواهيم بازى كنيم يك چيزى را خلق كنيم، ما كه بيهوده كار نيستيم. گفتيم اينجا از راه توحيد استدلال بر معاد است، يعنى اگر كسى خدا را بشناسد به عنوان يك موجود كامل‏ا لذات، به عنوان يك موجود منزه از لعب و عبث و فعل باطل (خودش حق است، فعلش هم حق است) و به عنوان يك موجود حكيم، آن وقت مى ‏داند كه قيامت و عالم بقا نمى ‏تواند نباشد. اين است كه مى‏ فرمايد: (((و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين))).



http://www.ghadeer.org/qoran/ash_q_j5/o853_cntx4.htm