خداوند به ادريس وحى فرستاد كه مردمانت به توبه روى آوردند و من كه رحمان و رحيم هستم از گناهانشان درگذشتم ؛ ولى توق عذاب بستگى به درخواست تو از درگاه احديت دارد. ادريس در برابر پروردگار از وعده خويش عدول نكرد و بارى تعالى نيز به ملكى كه غذاى ادريس را برايش فراهم مى ساخت ، فرمان داد تا طعام او را قطع نمايد. ادريس سه روز بدون غذا ماند تا از شدت گرسنگى لب به اعتراض گشود و گفت : پروردگارا! قبل از آنكه روح را قبض كنى ، روزيم را قطع نمودى ، خداوند به او فرمود: تو، فقط سه روز بدون غذا ماندى و اين گونه درمانده شدى ؛ چگونه به فكر مردم خويش نيستى ، همان كسانى كه بيست سال است درد گرسنگى و تشنگى را مى كشند، وقتى هم كه از تو خواستم تا بر آنان دلسوزى كنى ، بخل ورزيدى . حال كه چنين است از جاى برخيز و بسان آنان ، در طلب معاش ، ميان مردم سير كن .
ادريس در حال گرسنگى داخل شهر شد. دودى كه از خانه اى به هوا بلند بود توجه او را جلب كرد. بى درنگ به سوى آن رفت ، پيرزنى را ديد كه دو قرص نان مى پزد. از او خواست تا قرص نانى به او بدهد. پيرزن گفت : اى بنده خدا! دعاى ادريس چيزى براى ما باقى نگذاشت تا به سائل بدهيم ، بهتر است روزى خود را از شهرى ديگرى به دست آورى .
ادريس دوباره اصرار كرد كه پيرزن مقدارى از آن قرص نان را به او بدهد تا دست كم بتواند روى پاهاى خود بايستد. پيرزن گفت : قرصى از آن سهم فرزندم و قرص ديگر قسمت من است ، هر كدام از آن نخوريم هلاك مى شويم . با توصيه ادريس سهم فرزند آن پيرزن به طور مساوى بين آن دو تقسيم شد؛ فرزند كه اين گونه ديد از شدت خوف و اضطراب جان باخت ، پيرزن كه سراسيمه گشته بود، ادريس را مسئول مرگ فرزندش دانست . ادريس براى آرامش پيرزن گفت : ناراحت مباش ! من به اذن خداوند روحش را به كالبدش برمى گردانم . پيرزن كه زندگى مجدد فرزندش را ديد به ادريس ايمان آورد و با صداى بلند در شهر فرياد زد كه بشارت باد بر شما، ادريس به ميان ما بازگشت . مردم دور او حلقه زدند و از سختى هاى بيست سال گذشته سخن گفتند و از ادريس خواستند تا عذاب الهى از ميان آنان برداشته شود. ادريس گفت : اين كار در صورتى امكان پذير است كه همه مردم به همراه پادشاهشان با سرها و پاهاى برهنه در برابرم حاضر شوند. پادشاه سركش بيست نفر را فرستاد تا ادريس را بياورند. ادريس از گستاخى او برآشفت و آنان را قبض روح كرد. گروه ديگر كه بالغ بر پنجاه نفر بودند وقتى با بدن هاى بى جان گروه اول مواجه شدند، در اعتراض به ادريس گفتند كه حدود بيست سال با دعاى ما را گرفتار عذاب الهى كردى بگو تو را چه شده است كه با ما اين گونه رفتار مى كنى ؟!
ادريس خواسته خود را تكرار كرد تا اين كه در نهايت پادشاه و مردم همراهش در برابر ادريس به خضوع افتادند و از او خواستند تا از خداوند باران رحمت طلب نمايد. ادريس پذيرفت و چيزى نگذشت كه بارانى سيل آسا تمام سرزمين و نواحى اطراف آن را سيراب كرد به طورى كه مردم گمان بردند هر لحظه دچار سيلى بنيان كن خواهند شد(88).
88- كمال الدين ، ج 1، ص 127، ب 1.
منبع: قصه های قرآن تألیف سید جواد رضوی