داسـتـان پـيـامـبـران جـلد اول : از آدم (ع ) تا عيسى (ع )
نوشته : سيد على موسوى گرمارودى
آفرينش آدم
خـداونـد تـوانـاى دانـا، كـائنـات را بـهـنجار آفريده و هستى ، از او پيدايى يافته است : آسـمـانـهـا پـا بـرجـاى و هـر يك برجاى خويش استوار؛ و زمين نيز استوار است و بر آن ، كـوهـها ايستاده و دشتها، خفته و اقيانوسها، موج انگيز و چشمه ها و رودها، روان و گياهان ، بارور و آفتاب ، در سپيده آفرينش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حياتبخش خويش ، بـى شـتـاب در پـويـش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فريبا و در حركت آرام خود بر سينه تيره شب ، چون خيزش مرواريد است بر مخمل سياه ....
در اين ميان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تا ((آدم )) را از عدم بيافريند (1) و هـسـتـى را بـا او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آيينه زمينى چهره او بنگرد و او را جانشين خويش كند (2) زيرا از آن پيش ، امانت ((خلافت خود)) را بر آسمانها و زمين و كوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذيرش آن ، سر باز زده بودند و اينك اراده فرموده است تا اين امانت را بر دوش ((آدم )) نهد.
پس ، به فرشتگان ـ همه ـ فرمود:
ـ برآنم تا از خاك ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خويش در او بر دمم ؛ پس چون او را به اعتدال آفريدم و از روح خود در او دميدم ، همه بر او سجده بريد.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
ـ پروردگارا! با دانشى كه به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داريم كه كسى را خلق خواهى كـرد در زمـيـن تـبـاهـى خـواهـد افـكـنـد و خـونـهـا خـواهـد ريـخـت ؛ و حال آنكه ما تسبيحگوى و تقديس كننده تو هستيم .
خداوند فرمود:
ــ من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تكوين آدم مى نگريستند.
آسمان ، در حيرت ايستاده بود.
بـه اراده الهـى ، انـدك انـدك ، گـل آدم شكل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زيرين آدم (3) ، همسر او حوا نيز فراهم آمد.
ايـن دو انـدام ، در كـنـار يـكـديـگـر همچنان كالبدهايى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندكى از حوا بلندتر، و فراخناى سينه اش ، كمى گسترده تر بود و عضلاتش محكمتر و در كـمـال مـوزونـى ، سـتـبـرتـر؛ بـا ابـروانى پر پشت و بينى كشيده و چشمانى درشت . (4)
حـوا، بـا لطافت اشك و گل ، زنى كامل و با گيسوانى كشيده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطيف تر و ظريف تر.
سـرانـجـام ، آن لحـظه الوهى بزرگ در رسيد و خداوند، از روح ربوبى خويش ، در آدم و حوا دميد.
آن دو كـه تـا لحـظـه اى پـيـش ، دو تـنـديـس هـمـگـون امـا بـى روح و سـاكـن بودند، اينك پلكهايشان به هم مى خورد و سينه هايشان هوا را به درون خويش مى كشيد و اندامهايشان به حركت در مى آيد و قلبهايشان به تپش مى افتاد.
و اكـنـون در سينه هر دو، دلى مى تپد كه در آدم ، انگار معجونى است از خميره مهر و عشق و از پـولاد و آب ، با غمها و شادى هايى بزرگتر و ناپيداتر و در حوا، گويى ، نخست از اشك و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نيز از عشق و مهر مادرى ...
(( فتبارك الله احسن الخالقين . ))
پـس آنـگـاه خـداونـد، دانـش تمام اسماء (5) را در حيطه كاينات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا اگر مى توانند، او را از اين اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
ـ پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هيچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته اى نداريم ، همانا دانا و فرزانه تويى .
پـروردگـار، بـه آدم اشـارت فـرمـود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه كرد. و خداوند به فرشتگان فرمود:
ـ آيـا به شما نگفتم كه من پنهان آسمانها و زمين را و هر چه را آشكار و يا نهان مى داريد، مى دانم ؟ اينك ، همه بر آدم سجده بريد. (6)