همانی که وقتی کلاه آهنی می گذاشتم چشمانم را نیز می پوشاند.
همانی که در جزیره مجنون و شلمچه به دنبال بمباران شیمیایی صدام ، مزه شیمیایی را چشیدم.
چند لحظه ای می شد که هیچ چیز نمی دیدم نفسم به سختی بالا می آمد.
آری مولای من ، همان لحظه نیز تو را صدا می زدم.
درست است که از مقربین نبوده ام ولی در حد توان از مریدانت بوده و هستم.
ای کاش مرا نیز از پیروانت به حساب می آوردی.
چرا که خود فرموده ای: "من در همه حال از احوال پیروانم آگاهم" مولای من روز به روز وضعم دشوارتر می شود.
دیگر زندگی برایم به سختی می گذرد.
قلبم یاریم نمی کند.
پزشکان کارآیی ریه هایم را روز به روز کمتر گزارش می دهند.
امسال 68% اعلام کرده اند.
اعصابم دیگر توان هیچ چیزی را ندارد.