دوربین به دست وارد دفتر مجله میشوم، هنوز چند قدمی نرفتهام كه صدای سردبیر را از پشت سرم میشنوم....
ـ خانم محسنی! امروز باید به یک آتلیه نقاشی بروید و با گزارشی برگردید.
یكباره غمی بزرگ در دلم جا میگیرد. باز هم یک گزارش كسالت بار دیگر، باید میرفتم، به خط های كج و معوجی كه در تابلوهاست نگاه میكردم و گزارش تهیه میكردم.
ـ چرا ایستادهاید؟
بی اعتراض، نشانی را میگیرم و می روم
به «آتلیه نقاشی حمیدی» كه میرسم، بی هیچ احساسی وارد آن میشوم. دیوارها را قابهای مختلف پركرده. سالن خلوت است و تنها چند نفر در حال تماشا كردن تابلوها هستند. گذرا نگاه میكنم، اما كمكم جذب میشوم؛ رنگهای ملایم، تصاویر زیبا، سایه روشنهای بدیع. بی آنكه به فكر تهیه گزارش باشم، چندین بار هر كدام را از نظر میگذرانم. كمكم به خود میآیم. كنجكاو میشوم.
ـ ببخشید، شما میدانید نقاش این تابلوها كجاست؟
ـ متاسفانه دیروز حالش بد شد و به بیمارستان رفت.
ـ میتوانم بپرسم كدام بیمارستان؟
ـ میلاد.
نمیتوانم بر كنجكاویام غلبه كنم.
ـ میتوانم اسم كوچك او را بپرسم؟
ـ احسان... «احسان حمیدی».
بیمارستان خلوت است. نزدیك ظهر است. به اطلاعات نزدیك میشوم.
ـ میشود بپرسم آقای احسان حمیدی در كدام بخش بستری است؟
ـ بخش بیماریهای تنفسی
با عجله از پلهها بالا میروم. نمیدانم میتوانم با او صحبت كنم یا نه.
كاش حالش خوب باشد! نزدیك بخش كه میرسم، قدمهایم را آهسته تر بر میدارم. به ایستگاه پرستاری كه میرسم، از یكی از پرستاران میپرسم:
ـ آقای حمیدی در كدام اتاق است؟
ـ الان وقت ملاقات نیست. بروید دو ساعت دیگر بیایید.
ـ اما من خبرنگار هستم.
ـ باشید؛ خونتان از بقیه رنگینتر نیست. وقت ملاقات دو ساعت دیگر است.
از بخش بیرون میروم و روی صندلی در سالن مینشینم. در ذهنم سئوالاتم را مرور میكنم. چندتایی از آنها را روی ورق میآورم. نواری در ضبط كوچكم میگذارم و آماده میشوم. زمان به كندی میگذرد.
بالاخره زمان ملاقات فرا میرسد. كم كم ملاقات كنندگان با دستههای گل و جعبههای شیرینی به سالن میآیند.
نزد همان پرستار میروم و میپرسم:
ـ آقای حمیدی در كدام اتاق است؟
ـ اتاق «25» فقط یادتان باشد، كم صحبت كنید!
به اتاق «25» میروم. در آنجا دو تخت است، با بیمارانی كه رویشان دراز كشیدهاند. یكی از آنها مردی میانسال است، با چهرهای رنگ پریده كه لولههای اكسیژن در بینی دارد. چشمانش بسته است، اما زیر لب زمزمه میكند. روی تخت دیگر، مردی جوان است كه مجلهای در دست دارد؛ مجلهای كه روی آن تصویر چند فوتبالیست است. با خود میگویم:
ـ كسی كه آن تابلوهای زیبا را كشیده، حتماً همان جوان است.
به سویش میروم. سرحالتر از دیگری به نظر میرسد. با دست تخت كناری را نشان میدهد. جا میخورم. به آن مرد نمیآید آن تابلوها را كشیده باشد. كمی تامل میكنم. او متوجه حضور من در اتاق نشده. نزدیكتر میروم.
چشمانش را باز كرده، نگاهم میكند.