شوق
شوق عبارت است از توجه به امر غايبى كه با هيجان فوق تصور و با نوعى جان كندن "نزوع النفس" همراه و با حركتى هر چه سريعتر، به سوى مشوق در حركت و خود را به او برساند. او مى داند كه هر قدر بيشتر تلاش كند، به علت قصورى كه در ذات اوست به انتهاى راه نرسيده و ديدار جمال محبوب كه مقصد اصلى اوست، بعيد به نظر مى آيد، اما لذت ديدار محبوب، تلاش او را گسترده تر نموده، آرامش را از او سلب و از خود بى نياز مى گرداند، تمام نياز او به تجلى گاه جمال محبوب معطوف است.
او مانند غريقى كه در پهناى درياى پرموج اسير است، گرچه نجات برايش در حد امكان وقوع نيست، اما آرزوى نجات او را به تلاش و حركت وادار مى نمايد، شايد در اين رهگذر به قرب روحانى دست يافته و به ساحل نجات برسد.
در اينجاست كه در وجود خود، جز نقش جمال محبوب چيزى را نمى بيند. حالت تفرد و تجرد و در پى اين دو الهامات قلبى، به او مژده ى وصول مى دهد و در اين راستا، جلوه ى انس بر او پرتو افكنده، سپس عظمت محبوب، سراسر وجودش را در بر گرفته و شعاع اين حقيقت، ديده اش را خيره نموده و حالت خشيت در برابر شعور به اين عظمت، او را در بر مى گيرد، از اين پس حالت خوف ناشى از احتمال سقوط اعتبار، بر اثر ذره اى خودنگرى و يا احتمال عدم توجه به مقام محبوب، او را سخت در محاصره كشيده، قلبش مضطرب و با حالت نگرانى هميشه در سوز و گداز خواهد بود.
امير مومنان عليه السلام در اين فراز، سخن از شوق آغاز نموده و به خوف پايان داده است. به اين معنا كه متقين آنچنان خود را در آتش شوق به جمال حق، در افكنده اند و رشته ى تعلق به خود و خواطر واردات و حاجات را گسسته اند كه اگر وقت مقرر و اجل موعود نبود، براى يك چشم به هم زدن، باقى نمى ماندند، اين از سويى و از سوى ديگر، خوف از عقاب و عذاب حرمان به وصل محبوب كه نشانگر فقدان قابليت است، قالب تهى نموده، از اين جهان رخت برمى بستند و به زبان حال مى گفتند:
من هماندم كه وضو ساختم از چشمه ى عشق
مى بده تا دهمت آگهى از سر قضا
كمر كوه كم است از كمر مور اينجا
بجز آن نرگس مستانه كه چشمش مرساد
جان فداى دهنت باد كه در باغ نظر
چمن آراى جهان خوشتر از اين غنچه نبست
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
كه به روى كه شدم عاشق و از بوى كه مست
نااميد از در رحمت مشو اى باده پرست
زير اين طارم فيروزه چنين خوش ننشست
چمن آراى جهان خوشتر از اين غنچه نبست
چمن آراى جهان خوشتر از اين غنچه نبست
به هر حال متقين با تخليه ى روح و جان از دنياى غرور آفرين و تحليه به شوق، انس، خشيت و خوف به بساط قرب محبوب قدم نهاده اند و در اين راستا، وجود مطلق، نور مطلق و كمال مطلق را تماشا كرده اند و از هر چيز و هر كس وحشت دارند، آنها طالب وصل اند و از فصل و كثرت فاصله مى گيرند.
زمانى كه موسى عليه السلام با خدا مناجات مى كرد و خدا با وى مكالمه فرمود، تا مدتىسخن آدميان را كه مى شنيد به غشوه مى افتاد. اصمعى گويند: شبى، خانه خدا "بيت الله"را طواف مى كردم، چشمم به جوانى زيباروى كه موهاى سر را به پيشانى ريخته و خود را به پرده ى خانه آويخته بود، افتاد كه مى گفت: اكنون كه ديدگان مردم به خواب رفته و ستارگان سير تصاعدى خود را طى مى كنند، تو اى پروردگار من زنده و بيدار و قيوم، قائم بالذات و پاينده اى. پادشاهان در اين وقت شب، درها را به روى مردم بسته و نگهبانان از آنها حراست مى كنند، اما ابواب رحمت تو به روى همگان، هميشه باز است "و حاجتمندان در هر وقت و هر زمان مى توانند عرض حاجت كنند و در اين بين مانعى بر سر راه آنها نيست"اكنون من عاجز و ناتوان، به تو روآورده ام، تا نظر رحمت خود را بر من بيفكنى، اى بهترين رحم كنندگان.
سپس اين اشعار سروده و مى گفت:
اى كسى كه دعاى مضطران و بيچارگان را در دل شب اجابت نموده، سختى ها و مصائب و دردها را برمى دارى. زيارت كنندگان خانه ات، همه در خوابند، اما تو اى پاينده و قائم به ذات خويش هميشه بيدارى.
پروردگارا به آن دعايى كه به من آموخته اى"يا دعايى كه مامور شدم تو را به آن بخوانم" تو را مى خوانم پس به اشك سوزانم، به حق خانه و حرم امنت، ترحم نموده و مرا ببخش.
بار الها! اگر عفو و بخشايشت، در انحصار نيكوكاران بوده و شامل گنهكاران نشود، اين گنهكاران بيچاره، به كه روآورند و كيست آنكه آنها را به بخشيدن نعمتها خرسند نمايد.
اصمعى گويد: پس از شنيدن اين كلمات جانسوز و روح پرور، به فكر افتادم كه گوينده ى اين كلمات و سراينده ى اين اشعار كيست؟ در پى او روانه شدم تا او را بشناسم، ديدم او سيدالساجدين زين العابدين عليه السلام است.
ادامه دارد.....