دخترتان چهلم شهید کاظمی به دنیا آمد؟
وقتی باردار شدم پزشکها به من استراحت مطلق دادند. آقاموسی سه ماه اول که شرایطم خطرناک
بود کاملاً از من مراقبت کرد و نگذاشت کاری کنم. همه کارهای خانه را انجام میداد. سه ماه به همین
منوال گذشت. زمان عید یکی از دوستانش میخواست به سوریه برود و از من پرسید که من
هم بروم؟ گفتم میخواهی من را با این حال بگذاری و بروی؟ پنج ماه که گذشت قرار بود کسی دیگری
به سوریه برود ولی در آخر تصمیمها عوض شد و قرار شد آقاموسی جایش اعزام شود.
آقاموسی گفت بگذار بروم و برگردم جبران میکنم. قبل از رفتن گفت اگر فرزندمان دختر شد اسمش را
شما انتخاب کن و اگر پسر شد من انتخاب میکنم. وقتی ایشان به مأموریت رفت سفارش دخترهایمان
را کرد و رفت. دلشوره عجیبی داشتم ولی اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد آقاموسی شهید شود نهایت
فکر میکردم زخمی شود. من در قنوت نماز آیهای از قرآن میخوانم مضمونش این است خدایا همسر
و فرزندانم را نور چشمانم قرار بده. همیشه این آیه را میخواندم ولی در 40 روزی که مأموریت رفته بود
چندین دفعه در قنوت ناخودآگاه آیه را خواندم. واقعاً هم همین شد و خدا شوهرم را نور چشمم قرار داد.
الان همه در گلستان شهدا به او متوسل میشوند و خیلی قبولش دارند. میخواستند خبر شهادتش
را بدهند. هفت ماهه باردار بودم. با هزار مکافات به من خبر دادند. خیلی شرایط سختی برایم بود.
روز قبل از چهلمش آقای خلیلی به همراه خانوادهاش از اهواز به ما سر زدند. همرزم و دوست صمیمی
آقاموسی بودند. روز شهادت با هم ناهار خورده بودند و بعد از شهادت اولین کسی که سراغ همسرم
میرود اقای خلیلی بود. ایشان خانهمان آمد و یکسری وسایل آقاموسی را آورد و آن لحظه وقتی
وسایل آغشته به خونش را دیدم خیلی برایم سخت بود. هنگام تولد دخترمان میگفتم چرا الان آقاموسی
کنارم نیست. چرا برای دینا بود و نازنینم نباید پدرش را ببیند. چرا من باید آنقدر تنها باشم... {گریه میکند}
بعد از تولد دخترم، وقتی نازنینم را دیدم انگار تمام هستی را به من دادند. انگار باری از غصه را از شانههایم
برداشتهاند. خدا تمام معجزهاش را به من نشان داد. خدا را شکر بچه با تمام سختیها و غصهها سالم
بود. فقط وقتی به دنیا آمد خط اخم عمیقی داشت که دکترها میگفتند بچه تمام حالات روحی مادرش را
میگیرد. وقتی نازنین به دنیا آمد روحیه من و دینا را خیلی تغییر داد. در این دو سال اگر نازنین نبود من و
دینا دق کرده بودیم. اینقدر این بچه شیرین و ناز است. ولی این سؤال همیشه در ذهنم میماند دینا
هشت سال پدرش را درک کرد و نازنینم به خواهرش که بابا میگوید ناباورانه نگاه میکند.
آنقدر که من گفتهام بابا را میشناسد ولی محبت پدری را درک نکرده است.