انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: کرامات شهدا

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    gadid کرامات شهدا




    پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را به ياد او خواندند. دعا را «محمدعلي» مي خواند. وقتي به نام مقدس امام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم كنيد، من از همه ي شما حلاليت مي طلبم».
    پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟» گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي شود و تو نيز در اين عمليات شركت مي كني و شهيد خواهي شد»».
    همين گونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با اين كه قبل از عمليات به علت درد آپانديسيت به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي خواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او مي گفت: «چرا شما مي خواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟»
    .
    راوي : يكي از همرزمان نوجوان بسيجي شهيد «محمدعلي نكونام آزاد»

  2. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

  3. Top | #2

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاري» براي خواستگاري به منزل ما آمد، گويي كار خدا بوده كه مهر خاموشي بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ي خود قبول كردم .
    پس از ازدواج وقتي از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نمي دادم، چه مي كردي؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج آسماني اش سؤال بي پاسخم را جواب داد.
    هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس مي كنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ي سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاوني، نزد آقاي... و بگو... در اين جا، تأملي كرد و گفت نه نمي خواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل مي كنم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
    چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است.


    راوي : همسر شهيد محمدرضا غفاري

  4. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

  5. Top | #3

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    پس از شهادت شهيد علي قمي كردي، تلاش خانواده اش براي يافتن وصيت نامه بي نتيجه ماند، تا اينكه يكي از همرزمان شهيد شهيد به نام «محمود كاوه» درخواب علي را ديد كه به او مي گفت:«وصيتنامه من بين برگه هاي يكي از كتابهايم قرار دارد». كاوه هم بر طبق خوابي كه ديده بود، به منزل شهيد در پيشواي ورامين رفته، به آدرسي كه علي گفته بود، مراجعه نموده و وصيت نامه را پيدا كرد».

  6. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

  7. Top | #4

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    روز مانده به چهلم علي، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. علي نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادي رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم».
    اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما علي را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت مي كرديم. به هر كجا سرزدم تا اجازه ي انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. از امام اجازه ي نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علي را در خواب مي ديدم، مي گفت: «هرچه احسان داريد، به وادي رحمت بياوريد. من در آن جا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان مي آيم.»
    اين شد كه پنج شنبه ها به وادي رحمت مي رفتم و بعدازظهرها به ستارخان. تا اين كه 13 سال بعد از طرف شهرداري خبر آوردند كه گورستان جاده كشي مي شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت علي براي انتقال جنازه ي او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روي سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روي جنازه نريزد.
    سنگ اول را كه برداشتم، بوي عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجي گلاب ريختي؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مي آيد،» عطر جنازه همه جا را گرفت. سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم.
    با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد، قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاي صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پاييني، چند تا از انگشت هايم خوني شد، مادر علي هم اصرار كرد كه او را زيارت كند؛ وقتي خواستيم پيكر شهيد را لاي پارچه اي بپيچيم، مادر علي گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» يعقوب پسرم گفت: «كمي آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روي صورتش را باز كنم كه در وادي رحمت مانده بود، دستم خوني شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادي رحمت مانده بود.

    راوي : پدرومادرشهيدعلي ذاكري

  8. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

  9. Top | #5

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    روزي از «رضا» پرسيدم: تا به حال چند بار مجروح شده اي؟ تبسمي كرد و گفت: يازده بار! و اگر خدا بخواهد به نيت دوازده امام، در مرتبه ي دوازدهم شهيد مي شوم.»
    او همان طور كه وعده داده بود، مدتي بعد در منطقه ي «شرهاني» به وسيله ي تركش خمپاره راه جاودانگي را در پيش گرفت.


    راوي : همسر سردار شهيد «رضا چراغي» _ فرمانده ي لشگر محمد رسول الله (ص)

  10. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

  11. Top | #6

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    دچار مشكل بزرگي شده بودم به هركسي كه فكرمي كردم، مراجعه كردم. اما فايده اي نداشت. ديگر داشتم از پاي درمي آمدم تا اين كه يك روز عصركه براي اقامه نماز به مسجد رفته بودم، به ياد روزهاي جنگ افتادم و به ياد طمراس چگيني فرمانده ي خوبمان....
    شب هنگام در خواب جنگلي تيره و خزان زده ديدم. در تاريكي پيش مي رفتم كه صداي عجيبي را از پشت سرم شنيدم هنگامي كه رويم رابرگرداندم، گرگ بزرگي را ديدم كه دندان هاي تيزش برق مي زد و به همراه تعداد زيادي گرگ كوچكتر به طرف من حمله ور شدند. هرچه مي دويدم گويي گرگ ها فاصله شان با من كمتر مي شد. در يك لحظه فرياد كشيدم: «طمراس!، طمراس كمكم كن!»
    و چشمانم را بستم وقتي دوباره آن ها را گشودم، گرگ ها باترس به سمت سياهي جنگل فرار مي كردند. آسمان پرستاره بود، و ماه در قلب آن مي درخشيد.
    دستي به شانه ام خورد برگشتم و طمراس را ديدم. گريه ام گرفت گفتم بالاخره آمدي...
    و او بي آن كه چيزي بگويد، به جايي اشاره كرد. از جا برخاستم و به آن سمت رفتم.
    چند روز بعد از آن خواب قشنگ «زيبا» مشكل كارم برطرف شد و من آرام و خشنود از طمراس بسيار تشكر كردم

  12. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

  13. Top | #7

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    درعمليات بيت المقدس به سختي مجروح شدم تركش به پايم اصابت كرده بود و فقط فرياد زدم: يا مهدي(عج) درد زيادي داشتم نمي دانم چرا احساس كردم نوري در مقابلم درخشيد امام خميني هم پشت نور بود نور نزديكتر شد. دستي بر شانه ام گذاشت سبك شدم گوئي تمام دردها از جانم بيرون رفت نور به من گفت:«پسرجان تو شهيد نمي شوي پس آن نور و امام از كنارم دور شدند نمي دانم چقدرگذشت اما وقتي چشمهايم را بازكردم روي تخت بيمارستان بودم.

    راوي : شهيدرنجبري

  14. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

  15. Top | #8

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    سيدمحمد اعتقاد محكم و استواري داشت و در اوقات نماز خيلي مراقبت مي نمود، حتي بعد از شهادتش نيز زمان نماز را به نيروها يادآوري مي كرد.
    يك بار كه گردان به خاطر عمليات سنگين شبانه، صبح خوابش برد، يك نفر از بچه ها، قبل از اين كه نماز قضا بشود، گردان را بيدار كرد و گفت: «من الآن آقا سيد (1) را خواب ديدم كه زمان نماز را به من گوشزد كرد.» همه بيدار شدند و نمازشان را خواندند.
    1- شهيد سيدمحمد زينال حسيني


    راوي : همرزم شهيدآقاي صمدزاده

  16. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

  17. Top | #9

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    براي شناسايي به منطقه ي چنانه رفته بوديم. شرايط بسيار سختي بود. نه غذا به اندازه ي كافي داشتيم و نه آب. طلبه اي با ما بود كه سختي بر او بسيار فشار مي آورد و او از اين موضوع ناراحت بود و مي گفت: «من بايد خودم را بسازم.»
    يك روز او را بسيار سرحال ديدم، پرسيدم: «چه شده؟ اين طور سرحال شدي!» پاسخ داد: «ديشب وقتي استتار كرده بوديم، در خواب، صحراي وسيعي را در مقابلم ديدم و آقايي را كه صورتش مي درخشيد.» به احترام ايشان ايستادم و سؤال كردم «آقا عاقبت ما چه مي شود؟»
    فرمودند: «پيروزي با شماست ولي اگر پيروزي واقعي را مي خواهيد، براي فرج من دعا كنيد.» باز پرسيدم: «آقا من شهيد مي شوم؟» فرمودند: «اگر بخواهي، بله. تو در همين مسير شهيد مي شوي، به اين نشاني كه از سينه به بالا چيزي از بدنت باقي نمي ماند. به برونسي بگو پيكرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.»
    اين طلبه وصيت نامه اش را نوشت و از شهيد برونسي خواست كه هر وقت شهيد شد، جنازه اش را به قم برساند. چند روز بعد دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به گلوله بست. طلبه ي جوان شهيد شد و از سينه به بالا، چيزي از بدنش نماند.

    راوي : محمد قاسمي

  18. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

  19. Top | #10

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.19
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    بعد از شهادت همسرم «شهيد محمدعلي پلنگي كتولي» هر سال، فاميل دور هم جمع مي شديم و مراسمي مي گرفتيم. در يكي از اين سال ها كه گوشت سهميه بندي شده بود، و به سختي پيدا مي شد، به هر دري كه زدم، و هرجا كه سفارش كردم، گوشت پيدا نكردم، به ذهنم رسيد كه عدس پلو بدون گوشت درست كنم، يا براي مدتي مراسم را عقب بيندازم. از طرفي هم از اين كه نمي توانستم مراسم ساده اي بگيرم، خيلي ناراحت بودم.
    شب با ناراحتي خوابيدم، همسرم را در خواب ديدم كه آمد و گفت: «زهرا اصلاً نگران نباش، همه را دعوت كن و مراسمت را بگير، فردا همه چيز درست مي شود». صبح كه شد اول وقت، يكي در زد. در را باز كردم، يك نفر غريبه بود. يك ران بزرگ گوشت به من داد و گفت: «اين را بگير و مراسمت را برگزار كن».
    من مي خواستم قيمت گوشت بپرسم كه او خداحافظي كرد و رفت.

    راوي : زهرااشرفي

  20. کاربر زیر برای پست " شهید گمنام " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2017_01_09)

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 08:27 PM