به همراه عدهای از بچهها نزدیک در رفتیم دیدیم علیاکبر است که مثل چوب خشک افتاده و تکان نمیخورد. از دیدن این صحنه برادرها دور او جمع شدند و بیاختیار همه با هم شروع به گریه کردند. دو نفر علیاکبر را برداشتند، یکی سرش را روی شانهاش گذاشت و دیگری هم پاهایش را برداشت، من هم زیر کمرش را گرفتم، چون علیاکبر آنقدر نحیف شده بود که وقتی سر و پاهایش را برمیداشتند، واقعاً کمرش خم میشد. از انتهای اردوگاه به همین حالت او را وارد سلول کردیم.
دیدن این صحنه اشک و ناله همه بچهها را در آورده بود و اصلاً اردوگاه را یک پارچه ماتم فرا گرفته بود. وقتی علیاکبر را داخل همان سلولی که باید بستری میشد بردیم، ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود و هر کس باید داخل سلول خودش میشد، چون معمولاً آن ساعت آمار میگرفتند و باید همه داخل سلولهایشان میرفتند و درِ سلول را قفل میکردند.
طبق معمول آمار را گرفتند و همه داخل سلولهایشان رفتند، ولی چه رفتنى؟! همه اشکها جاری بود و همه با حالت معنوی که اردوگاه را فرا گرفته بود، برای علیاکبر دعا میکردند.
ما در آسایشگاه شماره سه اردوگاه بودیم. آسایشگاهها در دو طرف شرق و غرب اردوگاه واقع شده بودند و فکر میکنم فاصله بین دو طرف، بیش از صد متر بود. در آسایشگاه شماره پنج که دو آسایشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح اتفاق مهمی افتاد:
یکی از برادران به نام محمد، قبل از اذان صبح از خواب بیدار میشود و پیرمردی را که همسلولیاش بود، بیدار میکند. این پیرمرد، پدر شهید هم بودند و همه برادران به او احترام میگذاشتند. محمد او را از خواب بیدار میکند و میگوید: آقا امام زمان(ع) علیاکبر را شفا دادند!
ایشان یک نگاهی به محمد میکند و میگوید: محمد خواب میبینى؟! شما این طرف در شرق اردوگاه هستی و علیاکبر در غرب اردوگاه است، با چشم هم که همدیگر را نمیبینید! تا چه رسد که صدای هم را بشنوید، شما از کجا میگویید: آقا امام زمان(ع) علیاکبر را شفا داد؟!