انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: اسیری که امام زمان شفایش داد

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پرچم اسیری که امام زمان شفایش داد






    مرحوم علی‌اکبر ابوترابی(ره) نقل کردند:
    اواخر سال 1360 در پادگان العنبر عراق، مشغول خواندن نماز مغرب و عشا بودیم که متوجه شدیم 27ـ28 نفر اسیر را وارد اردوگاه کردند. معمولاً افرادی را که تازه وارد اردوگاه می‌کردند، بیشتر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار می‌دادند، تا به قول خودشان زهر چشمی از آنها بگیرند.

    بعد از نماز به رفقا گفتم: برای اینکه به اینها روحیه بدهیم با صدای بلند سرود «ای ایران، ای مرز پرگهر...» را بخوانیم، تا اینکه عزیزان تازه وارد، فکر نکنند اینجا قتلگاه است و متوجه بشوند یک عده از هم‌وطنانشان هم مثل آنها در اینجا هستند. ما می‌دانستیم اگر امشب این سرود را بخوانیم، فردا کتکش را خواهیم خورد. بعد از مشورت با برادرانمان سرود را با صدای بلند به صورت دسته‌ جمعی خواندیم.
    فردا هم افسر بعثی که فرد بسیار پلیدی بود، به نام سرگرد محمودی آمد و با ما برخورد کرد و به هر حال این قضیه تمام شد.

    بین این اسرای تازه وارد، یک جوان به نام علی‌اکبر بود که 19 سال سن داشت و حدود 70 ـ 80 کیلو وزنش می‌شد و از نظر جسمی بسیار سرحال و قوی بود.
    این علی‌اکبر با آن سلامت جسمی‌اش، طولی نکشید که در اردوگاه مریض شد. فکر می‌کنم بعد از یک سال، وزنش به زیر 28 کیلو رسیده بود و بسیار ضعیف و لاغر شده بود و دل‌درد شدیدی داشت. وقتی دل دردش شروع می‌شد، از شدت درد، دست و پا و حتی سرش را به زمین و در و دیوار می‌کوبید. برادرانمان دست و پایش را می‌گرفتند تا خودش را به زمین نزند.


    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  2. Top | #2

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    در ایام اربعین امام حسین(ع) سال 60 یا 61 بود که در اردوگاه شهر موصل عراق بودیم. تقریباً پنج روزی به اربعین امام حسین(ع) مانده بود، ما پیشنهاد دادیم که دهه آخر صفر را که ایام مصیبت و پر محنتی برای عزیزان آقا امام حسین(ع) است، چنان ‌که برادرانمان تمایل داشته باشند، تمام ده روز آخر ماه صفر را روزه بگیریم. البته مشروط بر اینکه آنهایی که عوارض جسمانی دارند و روزه برایشان ضرر دارد، روزه نگیرند.

    در هر آسایشگاهی با دو نفر صحبت کردیم، بنا شد وقتی شب داخل آسایشگاه می‌شوند، هر کدام با جمعی از برادران در آن آسایشگاه ـ آسایشگاه‌های موصل 150 نفری بود ـ مشورت کنند تا ببینیم دهه آخر صفر را روزه بگیریم یا نه؟
    فردای آن روز همه آمدند و به اتفاق گفتند: تمام برادران استقبال کردند و گفتند حاضرند روزه بگیرند. باز بنده تأکید کردم: خواهش می‌کنم از آنهایی که مریضند یا چشمشان ضعیف است روزه نگیرند.
    شب اربعین آقا امام حسین(ع) رسید و همه عزیزان که حدود 1400 نفر بودند، بدون سحری روزه گرفتند، اصلاً اردوگاه یک حالت معنوی خاصی به خودش گرفته بود، آن هم روز اربعین امام حسین(ع).
    فکر می‌کنم حدود ساعت 10 ـ 11 صبح بود که برادران به همدیگر خبر دادند: علی‌اکبر دل درد شدیدی گرفته و دارد به خودش می‌پیچد. بنده وارد سلولی که اختصاص به برادران بیمار داشت، شدم. دیدم علی‌اکبر با آن ضعف جسمانی و چهره رنگ پریده‌اش به قدری وضعیتش درهم کشیده شده و درد اذیتش می‌کند که می‌خواهد از درد سرش را به در و دیوار بکوبد. دو نفر از برادران او را گرفتند تا خودش را به این طرف و آن طرف نزند.
    اتفاقاً آن روز دل درد علی‌اکبر نسبت به روزهای دیگر بیشتر شده بود. بیش از دو ساعت بود که علی‌اکبر فریاد می‌زد، یک مقدار از حال می‌رفت و دوباره فریاد می‌کشید و داد می‌زد. مأموران بعثی وقتی دیدند او خیلی زجر می‌کشد، آمدند علی‌اکبر را به بیمارستان بردند. همه از اینکه مأموران آمدند و او را به بیمارستان بردند خوشحال شدیم.
    ساعت 5/3 ـ 4 بعد از ظهر بود که دیدیم درِ اردوگاه را باز کردند و صدای زمین خوردن چیزى، همه را متوجه خود کرد. با کمال بی‌رحمی و پستی و رذالت مثل یک مرده و چوب خشک جسدی را روی زمین سیمانی پرت کردند و رفتند، به طوری که از دور فکر نمی‌کردیم که علی‌اکبر باشد و واقعاً تصور نمی‌کردیم که این یک انسان باشد که با او این‌طور رفتار کردند.


    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  3. Top | #3

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    به همراه عده‌ای از بچه‌ها نزدیک در رفتیم دیدیم علی‌اکبر است که مثل چوب خشک افتاده و تکان نمی‌خورد. از دیدن این صحنه برادرها دور او جمع شدند و بی‌اختیار همه با هم شروع به گریه کردند. دو نفر علی‌اکبر را برداشتند، یکی سرش را روی شانه‌اش گذاشت و دیگری هم پاهایش را برداشت، من هم زیر کمرش را گرفتم، چون علی‌اکبر آن‌قدر نحیف شده بود که وقتی سر و پاهایش را برمی‌داشتند، واقعاً کمرش خم می‌شد. از انتهای اردوگاه به همین حالت او را وارد سلول کردیم.

    دیدن این صحنه اشک و ناله همه بچه‌ها را در آورده بود و اصلاً اردوگاه را یک پارچه ماتم فرا گرفته بود. وقتی علی‌اکبر را داخل همان سلولی که باید بستری می‌شد بردیم، ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود و هر کس باید داخل سلول خودش می‌شد، چون معمولاً آن ساعت آمار می‌گرفتند و باید همه داخل سلول‌هایشان می‌رفتند و درِ سلول را قفل می‌کردند.

    طبق معمول آمار را گرفتند و همه داخل سلول‌هایشان رفتند، ولی چه رفتنى؟! همه اشک‌ها جاری بود و همه با حالت معنوی که اردوگاه را فرا گرفته بود، برای علی‌اکبر دعا می‌کردند.
    ما در آسایشگاه شماره سه اردوگاه بودیم. آسایشگاه‌ها در دو طرف شرق و غرب اردوگاه واقع شده بودند و فکر می‌کنم فاصله بین دو طرف، بیش از صد متر بود. در آسایشگاه شماره پنج که دو آسایشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح اتفاق مهمی افتاد:
    یکی از برادران به نام محمد، قبل از اذان صبح از خواب بیدار می‌شود و پیرمردی را که هم‌سلولی‌اش بود، بیدار می‌کند. این پیرمرد، پدر شهید هم بودند و همه برادران به او احترام می‌گذاشتند. محمد او را از خواب بیدار می‌کند و می‌گوید: آقا امام زمان(ع) علی‌اکبر را شفا دادند!

    ایشان یک نگاهی به محمد می‌کند و می‌گوید: محمد خواب می‌بینى؟! شما این طرف در شرق اردوگاه هستی و علی‌اکبر در غرب اردوگاه است، با چشم هم که همدیگر را نمی‌بینید! تا چه رسد که صدای هم را بشنوید، شما از کجا می‌گویید: آقا امام زمان(ع) علی‌اکبر را شفا داد؟!


    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  4. Top | #4

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    محمد می‌گوید: به هر حال من خدمتتان عرض کردم، صبح هم خودتان خواهید دید.
    صبح‌ها معمولاً درهای آسایشگاه که باز می‌شد، همه باید به خط می‌نشستند و مأموران بعثی آمار می‌گرفتند. آمار که تمام می‌شد بچه‌ها متفرق می‌شدند. آن روز صبح دیدم به محض اینکه آمار تمام شد، جمعیت به صورت سیل‌آسا به سمت همان سلولی که علی‌اکبر بستری بود می‌روند و همه فریاد می‌زنند:
    «آقا امام زمان(ع) علی‌اکبر را شفا داده است».

    ما هم با شنیدن این خبر، مثل بقیه به سرعت به سمت همان سلول رفتیم، دیدیم:
    بله! چهره علی‌اکبر عوض شده! زردی صورتش از بین رفته و خیلی شاداب و بشاش و سرحال، ایستاده است و دارد می‌خندد. برادرها وقتی وارد سلول می‌شدند، در و دیوار را می‌بوسیدند و همین‌ که به علی‌اکبر می‌رسیدند، سر تا پای علی‌اکبر را بوسه می‌زدند و بعد بیرون می‌آمدند.

    به طور کلی در طول ده سال اسارتمان، مأمورین بعثی اجازه تجمع نمی‌دادند، حتی می‌گفتند: اجتماع بیش از سه نفر یا دو نفر هم ممنوع است. بنده خودم دیدم، مأموران بعثی می‌آمدند و این صحنه را می‌دیدند، آن‌ قدر آن صحنه برایشان جالب بود که حتی مانع تجمع بچه‌ها نشدند.

    صف طویلی از برادرانمان حدود 1400 نفر درست شده بود که می‌خواستند علی‌اکبر را زیارت کنند. بنده هم وقتی رفتم و علی‌اکبر را زیارت کردم، از او پرسیدم: علی‌اکبر چی شد؟!
    گفت: دیشب آقا عنایتی فرمودند و در عالم خواب شفا گرفتم.
    بنده آمدم بیرون و رفتم همان برادرمان محمد را، که خواب دیده بود پیدا کردم و گفتم: جریان از چه قرار است؟! شما چه خوابی دیدید؟! چه کسی به شما در آن طرف اردوگاه چنین خبری را داد؟!
    محمد گفت: واقع مطلب این است که من از حدود 18 - 19 سالگى، هر شب قبل از خواب دو رکعت نماز آقا امام زمان(ع) را با صد مرتبه «إیّاک نعبد و إیّاک نستعین» می‌خواندم و می‌خوابیدم. بعد از تمام شدن نماز، فقط یک دعا می‌کنم، آن هم برای فرج آقا امام زمان(ع) است. و هیچ دعای دیگری غیر از دعا برای فرج حضرت مهدی(ع) نمی‌کنم، چون می‌دانم با فرج وجود مقدس آقا امام زمان(ع) آنچه از خیر و خوبی و صلاح و سعادت و عاقبت به خیری است ـ که برای دنیا و آخرت خودمان می‌خواهیم ـ یقیناً حاصل می‌شود.

    لذا مقید بودم که بعد از نماز آقا امام زمان(ع) برای هیچ امری غیر از فرج حضرتش دعا نکنم. حتی در زمان اسارت هم برای پیروزی رزمندگان و نجات خودم از این وضع هم دعا نکرده‌ام. تا اینکه دیشب وقتی علی‌اکبر را با آن حال دیدم، بعد از نماز آقا امام زمان(ع) شفای علی‌اکبر را از آقا خواستم. قبل از اذان صبح خواب دیدم:

    در یک فضای سبز و خرمی ایستاده‌ام و به قلبم الهام شد که وجود مقدس آقا امام زمان(ع) از این منطقه عبور خواهند فرمود. لذا به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم تا حضرت را زیارت کنم. در همین حال دیدم ماشینی رسید. در عالم خواب جلو رفتم، دیدم سیدی داخل ماشین نشسته است. سؤال کردم که شما از وجود مقدس امام زمان(ع) خبری دارید؟


    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  5. Top | #5

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    فرمودند: مگر نمی‌بینی نوری در میان اردوگاه اسرا ساطع است؟!
    محمد می‌گفت: آمدم جلو، نگاه کردم، دیدم بله! از همان سلولی که علی‌اکبر بستری است نوری ساطع است و به صورت یک ستون به آسمان پرتوافشانی می‌کند و تمام منطقه را روشن کرده است. یقین کردم که آقا امام زمان(ع) علی‌اکبر را مورد عنایت و لطف قرار داده‌اند و علی‌اکبر شفا پیدا کرده است.

    وقتی از خواب بیدار شدم، رفتم آن بزرگوار را که از نظر سنی سالخورده‌تر از بقیه برادران و پدر شهید بودند را از خواب بیدار کردم و بشارت شفای علی‌اکبر را دادم.
    بعد از این گفت‌وگو، بنده برگشتم و از علی‌اکبر جریان را سؤال کردم.
    گفت: من در عالم خواب حضرت را زیارت کردم و شفای خود را از ایشان خواستم. حضرت فرمودند: «إن‌شاءالله شفا پیدا خواهی کرد».

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  6. Top | #6

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    بعد از این اتفاق، تمام برادران با همان حال روزه و معنویت، بی‌اختیار گریه می‌کردند و متوسل به وجود مقدس آقا امام زمان(ع) شده بودند. یادم می‌آید: همان روز گروهی از طرف صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. یک هیئت از طرف صلیب سرخ جهانی هر دو ماه، به اردوگاه می‌آمدند، نامه می‌آوردند تا برادرها برای خانواده‌هایشان نامه بنویسند و بعد نامه‌ها را تحویل می‌گرفتند. تعدادی از دکترهایشان هم آمده بودند، اعلام کردند: ما آمده‌ایم افرادی را که بیماری صعب‌العلاج دارند، معاینه کنیم و بنا است که با مریض‌های عراقی در ایران معاوضه بشوند.

    بنده یادم هست، آن روز صلیب سرخ هر چه دعوت می‌کرد تا آنهایی که پرونده پزشکی دارند به آنها مراجعه کنند، هیچ‌کس اقدام نمی‌کرد و یک جو معنوی خاصی بر اردوگاه حاکم بود و همه با آن حال به آقا امام زمان(ع) متوسل بودند. به قدری حالت معنوی در اردوگاه شدت پیدا کرده بود که احساس خطر کردم، به آنهایی که مریض بودند گفتم: باید مراجعه کنند.

    بچه‌ها آمدند و گفتند: یکی از عزیزان که چشم‌هایش ضعیف بود، هر دو چشمش را از دست داده است. تعجب کردم، به آنجا رفتم دیدم او را برای معاینه برده‌اند ولی چشم‌هایش را باز نمی‌کند.
    گفتم: چه شده است؟ گفت: چشمانم نمی‌بیند و گریه می‌کرد. متوجه شدم که ایشان می‌گوید: چشم‌هایم ضعیف است، تا آقا امام زمان(ع) چشم مرا شفا ندهند، چشمم را باز نمی‌کنم.

    یک چنین حالتی بر اردوگاه حاکم شده بود، من واقعاً احساس خطر کردم. گفتم: همه بچه‌ها باید روزه‌هایشان را بشکنند. هرچه گفتند: الآن نزدیک به غروب است، اجازه بدهید روزه امروز را تمام کنیم.
    گفتم: شرایط، شرایطی نیست که ما بخواهیم این روزه را ادامه بدهیم، چون حالت معنوی بچه‌ها حالتی شده است که اگر بخواهند با آن حالت داخل آسایشگاه شوند، عده‌ای از نظر روحی آسیب می‌بینند.

    الحمد لله علی‌اکبر شفا پیدا کرد و آن جو معنوی را برادرانمان شکستند و به قدری آن حالت، شدت پیدا کرده بود که تا آخر اسارت جرئت نکردیم بگوییم برادران از این روزه‌های مستحبی بگیرند.

    ما گرفتار سر زلف تو هستیم ای دوست
    رشته مهر ز اغیار گسستیم ای دوست
    بر گرفتیم دل از غیر تو جانا امّا
    دل بر آن عشق گرانبار تو بستیم ای دوست
    تا اسیر غم جانسوز تو گشتیم همه
    ز غم عالم هستی همه رستیم ای دوست
    جلوه کن جلوه ایا دلبر یکتا که دگر
    شیشه صبر و تحمل بشکستیم ای دوست


    بخش فرهنگ پایداری تبیان

    سایت حوزه به نقل از: دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2014_07_15, 10:11 AM
  2. آیا وقت آن نرسیده ...
    توسط عتیق در انجمن تدبر در قرآن
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2014_07_02, 12:34 AM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 2014_02_05, 09:53 AM
  4. سیاست و حکومت در سیره امام سجاد(علیه السلام)
    توسط گل مريم در انجمن امام سجاد، زین العابدین علیه السلام
    پاسخ: 18
    آخرين نوشته: 2013_11_16, 07:56 PM
  5. پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 2013_10_12, 11:48 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 01:10 PM