در ایام اربعین امام حسین(ع) سال 60 یا 61 بود که در اردوگاه شهر موصل عراق بودیم. تقریباً پنج روزی به اربعین امام حسین(ع) مانده بود، ما پیشنهاد دادیم که دهه آخر صفر را که ایام مصیبت و پر محنتی برای عزیزان آقا امام حسین(ع) است، چنان که برادرانمان تمایل داشته باشند، تمام ده روز آخر ماه صفر را روزه بگیریم. البته مشروط بر اینکه آنهایی که عوارض جسمانی دارند و روزه برایشان ضرر دارد، روزه نگیرند.
در هر آسایشگاهی با دو نفر صحبت کردیم، بنا شد وقتی شب داخل آسایشگاه میشوند، هر کدام با جمعی از برادران در آن آسایشگاه ـ آسایشگاههای موصل 150 نفری بود ـ مشورت کنند تا ببینیم دهه آخر صفر را روزه بگیریم یا نه؟
فردای آن روز همه آمدند و به اتفاق گفتند: تمام برادران استقبال کردند و گفتند حاضرند روزه بگیرند. باز بنده تأکید کردم: خواهش میکنم از آنهایی که مریضند یا چشمشان ضعیف است روزه نگیرند.
شب اربعین آقا امام حسین(ع) رسید و همه عزیزان که حدود 1400 نفر بودند، بدون سحری روزه گرفتند، اصلاً اردوگاه یک حالت معنوی خاصی به خودش گرفته بود، آن هم روز اربعین امام حسین(ع).
فکر میکنم حدود ساعت 10 ـ 11 صبح بود که برادران به همدیگر خبر دادند: علیاکبر دل درد شدیدی گرفته و دارد به خودش میپیچد. بنده وارد سلولی که اختصاص به برادران بیمار داشت، شدم. دیدم علیاکبر با آن ضعف جسمانی و چهره رنگ پریدهاش به قدری وضعیتش درهم کشیده شده و درد اذیتش میکند که میخواهد از درد سرش را به در و دیوار بکوبد. دو نفر از برادران او را گرفتند تا خودش را به این طرف و آن طرف نزند.
اتفاقاً آن روز دل درد علیاکبر نسبت به روزهای دیگر بیشتر شده بود. بیش از دو ساعت بود که علیاکبر فریاد میزد، یک مقدار از حال میرفت و دوباره فریاد میکشید و داد میزد. مأموران بعثی وقتی دیدند او خیلی زجر میکشد، آمدند علیاکبر را به بیمارستان بردند. همه از اینکه مأموران آمدند و او را به بیمارستان بردند خوشحال شدیم.
ساعت 5/3 ـ 4 بعد از ظهر بود که دیدیم درِ اردوگاه را باز کردند و صدای زمین خوردن چیزى، همه را متوجه خود کرد. با کمال بیرحمی و پستی و رذالت مثل یک مرده و چوب خشک جسدی را روی زمین سیمانی پرت کردند و رفتند، به طوری که از دور فکر نمیکردیم که علیاکبر باشد و واقعاً تصور نمیکردیم که این یک انسان باشد که با او اینطور رفتار کردند.