شهید حاج حسین خرازی
❤ |
شهید حاج حسین خرازی
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
گل مريم (2014_11_28)
❤ |
مادرم هرگاه خواستی شهادتم را به رخ انقلاب بکشی، حضرت زینب را به یاد آور.
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
✔هر وقت براے مرخصے مے آمد،همیـטּ که مے رسید دم در خانه و مرا مے دید
مے خندید و مے گفت: سلام بر پدر شهیـ❀ـد!خوبے پدر شهیـ❀ـد!
با خنده دنبالش میکردم که نگو ایـטּ حرف رو پسر!
اما حالا که همه میگـטּ سلام پدر شهیـ❀ـد
دیگه یوسفے نیست که دنبالش کنم. . .₪
ܜܔ✿
خبرش که امد، دلم خالے شد،
ولے،زیاد تعجب نکردم.
انگار منتظر همیـטּ خبر بودم.
ایـטּ اواخر چشمانش برق خاصے داشت.
از هماטּ برق چشمانش، پیش پیش خبرش را مے دانستم.
خبرش که آمد، تعجب نکردم.₪
▬▐ولے کمرم شکس✘ــت▌▬
【شهیـ❀ـد یوسف فدایے نژاد】
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
✔وقتے که بوسه آخر را زد
دل کند و دلش و تو را به خـ❤ـدا سپرد
سعے کرد در آخریـטּ نگاه، حسرت را در چشمانش نبینے
و همه را در دل ریخت. . . ✜
حال که نیستے با ایـטּ چشماטּ کم سو
به کدام گوشه ے ایـטּ خانه بنگرم
که خاطره اے
از تو درآטּ نباشد!؟✜
.
【شهیـ❀ـد مجتبے بابایےزاده】
شهریور سال 1390 در عملیات مبارزه با ✘گروهک پژاک✘ به شهـ❀ـادت رسیدƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ●•٠·
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
ﻃﺮﻑ ﺑﺎ ﻳــﮏ ﻣﻮﺗـﻮﺭ ﮔﺎﺯﻱ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮﻱ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ، ﺳﻼﻡ ﻛــﺮﺩ
ﺟﻮﺍﺑــﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﻲﺍﻋﺘﻨﺎﻳــﻲ ﺩﺍﺩﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﻭﻏﻨــﻲ ﺑــﻮﺩ ﻭﺳﻴﺎﻩ !
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻮﺗــﻮﺭ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺑﺒﻨــﺪﺩ ﺑﻪ ﻳــﮏ ﺳﺘــﻮﻥ، ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻧﻤﻴﺸﻪ ﺑﺒﻨــﺪﻱ ﻋﻤــﻮ !
ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧــﻲ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺭﺍ ﻧــﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻴــﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑــﻪ ﺳﺮﻛﻮﭼﻪ
ﺳﻪ، ﭼﻬﺎﺭ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﺒــﺮﻱ ﻧﺸﺪ .
ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘــﻢ :
ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﺩﻳــﮕﻪ ﺑﻴﺸﺘــﺮ ﺍﺯ ﺍﻳــﻦ ﻧﻤﻴﺸﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ،ﺧﻮﺑــﻪ ﺑﺮﻡ ﺑــﻪ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺑﮕﻢ ﺗﺎ ﻳــﮏ ﻓﻜﺮﻱ ﺑﻜﻨﻴﻢ .
ﻳﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﺑﻠﻨــﺪﮔﻮﻱ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧــﺪ !
ﻣﺠﺮﻱ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﻋﺰﻳــﺰ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧــﺪﻩ ﺑــﺰﺭﮒ
ﺟﻨــﮓ ﺣﺎﺝ " ﻋﺒﺪﺍﻟﺤﺴﻴــﻦ ﺑﺮﻭﻧــﺴﻲ " ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺑــﻪ ﺧﺎﻃﺮﺧﺮﺍﺑــﻲ ﻣﻮﺗــﻮﺭﺷﺎﻥ ﻛﻤﻲ ﺑﺎ ﺗﺄﺧﻴــﺮ ﺭﺳﻴﺪﻩﺍﻧــﺪ
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
تو چه می دانی که تمام وجود را زیر خاک نهادن یعنی چه؟؟؟؟
تو چه می دانی که ذره ذره آب شدن یعنی چه؟؟؟
تو چه می دانی چشم به در دوختن یعنی چه؟؟؟؟
تو از انتظار چه می دانی؟؟؟
تو هیچکام از این هارا نمیدونی،نچشیده ای که بدونی....سوختن،قد خمیده کردن،....
میدونی همه این ها را عده ی کمی میدونند،پدر ومادرانی که در انتظار فرزندانشان قد خم کردن،جان سپردن،سوختن،آب شدن....
پدرو مادر شهدای گمنام
ویرایش توسط ملکوت : 2014_11_28 در ساعت 03:05 PM
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
تصویر زیر حاج محمود امینی را نشان می دهد. این مرد در همین حال که ظرف می شوید فرماندهی گردان حمزه از لشکر ۲۷ محمد رسول الله(صلوات الله علیه) را بر عهده دارد. گردان حمزه استعدادی بین ۹۰۰ تا ۱۲۰۰ نفر داشت. حاج محمود امینی از محبوب ترین فرماندهان دفاع مقدس بوده و هست. این عزیز ، سه گروهان نیروی بسیجی تحت فرمان خود داشت که همگی حاظر بودند جان خود را برایش فدا کنند اما ظرف های خود را شخصا می شست. و «این همان چیزی است که پشت شیطان را می لرزاند»
حاج محمود امینی، امروز هم بی نام و نشان ادعا، در میان من و مای پرادعا زندگی می کند. در هیات، در مسجد، در نماز جمعه، در صف بی آر تی و… به دور و برت نگاه کن! شاید حاج محمود را ببینی. همان که سرش پایین است، با موهایی سفید و محاسنی مجعد.
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
پدر صورت پسر را بوسید
گفت:
تا کی میخوای بری جبهه ؟؟
پسر خندید و
گفت:
قول میدم این دفعه آخرم باشه بابا!
پدر:قول دادی ها...! و پسر، سر قولش "جان" داد...
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
ملت شهیدپرور برای شهیدان دعا کنند که از جان گذشتگی این عزیزان مورد قبول درگاه حق و سرورشهیدان عالم امام حسین (ع) باشد . به خانواده خود سفارش می کنم اگر خواستید گریه کنید به یاد علی اکبر امام حسین (ع) و برای مظلومی آقا امام حسین (ع) گریه کنید. به خواهران خود و دیگر خواهران ایرانی سفارش می کنم که این آزادی را پاس بدارند که این آزادی با خون عزیزان بسیار زیادی به دست آمده و در آخر دعا برای رهبر کبیر انقلاب اسلامی و سفارش می کنم که امام را یاری کنید..... روحش شاد،یادش گرامی
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی
گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)