1)
چندتا شهید توی اردوگاه بودند. ازآن هایی که توی اسارت شهید شدند.رفتیم مرتبشان کنیم، بگذاریم یک گوشه.زیربغل یکیشان را گرفتم که بلندش کنم، دیدم روی دستش یک چیزی نوشته. دستش را آوردم بالا. نوشته بود « مادر، ازتشنگی مردم.»
❤ |
1)
چندتا شهید توی اردوگاه بودند. ازآن هایی که توی اسارت شهید شدند.رفتیم مرتبشان کنیم، بگذاریم یک گوشه.زیربغل یکیشان را گرفتم که بلندش کنم، دیدم روی دستش یک چیزی نوشته. دستش را آوردم بالا. نوشته بود « مادر، ازتشنگی مردم.»
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
2)
باد ماسه ها را می پاشید به سروروی بچه ها.آن ها که زخمی شده بودند می دانستند دیگرآبی درکارنیست.دهنشان پرازشن وماسه شده بود. به هرکدامشان که می رسیدی، می گفت « تورو خدا حالا که آب نیست، لااقل این ماسه ها روازتوی دهنم پاک کن»
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
3)رفته بودند پی مجروح های دیشب. حالا برگشته بودند، دست خالی. گریه می کردند.
- پس چرا دست خالی؟
می گفتند که همه شهید شده بودند. حتی آن هایی که فقط یک ترکش کوچک خورده بودند. هرکی نتوانسته بود دیشب خودش را بکشد عقب شهید شده بود.- تیرخلاص زده بودند به شون؟- نه، ازتشنگی.
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
4)آب آسایش گاه را قطع کردند. آب را جیره بندی کردیم. کل آبمان توی یک سطل بود. به هرنفرپنج تا قاشق می رسید. سهم آن روزرا خوردیم وخوابیدیم. بیداربودم. خودم را زده بودم به خواب.یکی بلند شد برود آب بخورد. به خودم گفتم « بی خیال. شتردیدی ندیدی. شاید طفلکی خیلی تشنه ش شده.»
تا دم سطل هم رفت. نخورد. برگشت توی جاش خوابید.
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
5)
تانکرآب رسیده بود. نمی توانست بیاید توی تنگه. پشت یک تپه ایستاده بود؛ بیست وپنج، شش متریمان.- اخوی پاشو. پاشو دیگه. تورو خدا پاشو. آب رسیده. اوناهاش. پشت اون تپه س. ببینش. پاشو توروخدا.
چند متربیای می رسی به آب. مگه نمی گفتی آب می خوای؟ پاشودیگه.گریه م گرفته بود. ازحال رفته بود. هرچی صداش می کردم جوابم را نمی داد.
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
6)قمقمه اش هنوزآب داشت. نمی خورد. ازسرکانال تا تهش هی می رفت ومی آمد، لب های بچه ها را با آب قمقمه اش ترمی کرد.ریگ گذاشته بود توی دهنش که خشک نشود، به هم نچسبد.
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
❤ |
7)یک شهید پیدا کردیم، طرف های سه راه شهادت.هیچی هم راهش نبود. نه پلاک، نه کارت شناسایی. فقط یک قمقمه هم راهش بود؛ پر آب.روی قمقمه چیزی نوشته بود. قمقمه را شستیم تا بتوانیم بخوانیمش. نوشته بود « قربان لب تشنه ات یا حسین(ع).»
بر گرفته ازکتاب 12هم مجموعه ی "روزگاران" – "کتاب عطش"
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)