ابوالادیان نمی‌دانست چه کند. ایستاده بود و با حیرت به جعفر نگاه می‌کرد. جعفر در حالی که با عده‌ای از جاسوسان خلیفه می‌آمد، وارد صحن خانه امام شد و عده‌ای از شیعیان هم در پیش بودند. صف نماز تشکیل شد و همه چیز آماده بود. ناگهان کودکی از درون خانه بیرون آمد که نورش مثل ماه همه‌جا را روشن کرد. سرها همه به طرف او برگشت. راستی او که بود؟

کودک که صورتی گندمگون، موهایی بهم پیچیده و دندانهایی گشاده داشت به سمت جعفر رفت و با شجاعت و شهامت ردای او را گرفته و به عقب کشید و گفت: «عمو! عقب برو! من باید بر پیکر پاک پدرم نماز بگذارم نه تو، چون من بر این کار از همه شایسته‌ترم».

جعفر که رنگ از رویش پریده بود، بی‌اختیار عقب‌نشینی کرد و کودک نورانی جلو آمد و بر پیکر امام نماز خواند و او را در کنار مرقد امام هادی(علیه السلام) به خاک سپرد.
حالا شادی و غم، هر دو در دل ابوالادیان موج می‌زد. آری! ابوالادیان آن کودک را می‌شناخت، او «مهدی» فرزند کوچک امام حسن عسکری(علیه السلام) و امام دوازدهم شیعیان بود. این نخستین نشانه بود که از او می‌دید، حتماً نشانه‌های دیگر هم درست خواهد بود. باید منتظر می‌ماند.

بعد از نماز، کودک پاسخِ نامه‌ها را هم از ابوالادیان خواسته بود و حالا فقط یک نشانه دیگر مانده بود، آخرین نشانه!
از خانه بیرون آمد. جعفر با چهره‌ای برافروخته همراه عده‌ای بیرون خانه امام ایستاده بود. کسی پرسید: «جعفر! آن طفل را شناختی؟»
ـ به خدا که تا به حال نه او را دیده و نه می‌شناسم!