متن ادبی «زنجیرهای سوخته»
امیر مرزبان
امشب شب زنجیر است
امشب شب تازیانه است
امشب شب دیوارهاست
امشب شب سلول است و میله ها
امشب کدام شب است که صدای شیون از آهنها می آید، صدای سوگ از تازیانه ها بلند است، دیوارها نُدبه میخوانند و سلولها، «وَ إِنْ یَکادْ میگیرند. آه! از برکه کُدام چشم بارانی، این همه اشک میجوشد؟
کبوترها برای کیست که سرهایشان را به زمین میزنند؟
خدایا! این چه پیروزی است، نگاه کن! این همه کبوتر چرا از آسمان، خود را به دیوار این سیاهچال میکوبند؟ چرا این همه ماهی در دجله، از آب بیرون میافتند؟
چرا امشب ستارهها بیرون نمی آیند؟
چرا ماه شیون میکند... ؟
میترسم از پس این دیوار، به عشق نگاه کنم به پاهای خون آلود
میترسم به خورشید نگاه کنم که در زنجیر است
میترسم به ملکوتی نگاه کنم که جای تازیانه بر تن دارد...
آه از جفای هارون...
با عشق چه کرده ای که دارد خون... ؟
زمین خشکش زده؛ یکی قطرهای آب برای این تشنه بغداد بیاورد؛ کربلا دارد اینجا تکرار میشود...
دلم بوی مدینه میدهد... خون... خون... خون...
اینجا دارند برای ماه، ختم فراق میگیرند.
رهایم کنید! اینکه بر تکه چوبی میآورند، پاره ای از خداست...
چه قدر زخمی می آید از این دریای شکسته!
زنجیرها آب میشوند.
زنجیرها میسوزند.
زنجیرها از خجالت میسوزند.
چه قدر پروانه زیر این عبا جمع شده!
مگر این گل محمد صلی الله علیه وآله ، کجا میخواست برود که سنگینی این همه بند، رهایش نمیکنند؟
نگاه کن مچ پاهایش را!
نگاه کن، دُرست مثل پاهای اسیران شام است
چه قدر ایستاده نماز عشق خوانده! جگرم را آتش زدی بغداد؛ جگرت آتش بگیرد!
این همه هستی من است که بر شانه های شکسته شهر، از زندان بیرون می آورند.
این باب الحوایج است، خدای کرم است، سراسر خشوع است؛ بگذار خودم را سبک کنم!
اینکه میبینی می آید، مردی است که همه زخم های مرا میدانست، این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛ خون آلود می آورندش
این بهار است؛ در زنجیر می آید
این بهار است؛ با زنجیر می آید
این زنجیرهای سوخته، عزای کسی را گرفته که روزها، برایشان قرآن خوانده بود...
دلم هوای کاظمین کرده
دلم بوی تو را میدهد
کاش این همه زنجیر را میتوانستم پاره کنم و به سویت بشتابم!
کاش من هم رها و آسمانی بودم!
کاش من هم یکی از این همه کبوتر باشم که به دیوارهای این زندان میکوبند!
دارند می آورندت؛ پیچیده در جامهای از خون و زنجیر
میخواهم دلم را تکه تکه کنم
این آخرین سطر دلتنگیها و آخرین ترانه اندوه من است.
دلم را آرام کن، خشمم را فرو نشان و دهانم را ببند!
باید از تو صبر بیاموزم، کظم غیظ کنم و از تو یاد بگیرم که چگونه با زنجیر میتوان به عرش رسید.