¤ يكي از خاطرات به ياد ماندني تان از جبهه را مي فرماييد؟
- در عمليات فتح المبين بود، يكي از اخوي هاي بنده به نام حسين در اهواز جانشين پشتيباني بود. يك روز ماشين جيپي را به ايشان نشان دادم و گفتم: حسين آقا اين را غنيمت گرفته ايم، ازآنجا كه خيلي نيرو زياد آمده بود و سرشان شلوغ بود توجه نكرد، من رفتم.
دو روز بعد در خط يك عمليات فريب بود و آتش سنگيني داشتيم، بنده افتخار داشتم به عنوان معاون گروهان خدمت كنم. يادم مي آيد شب تا صبح را نخوابيده بودم، همين طور كه زير آتش بوديم ديدم يك موتور با دو نفر سرنشين درشت هيكل دارد به سمت ما مي آيد نزديكتر كه شدند، ديدم اخوي خودم با يكي از دوستانشان است. وقتي به سمت ما آمد من سلام كردم ولي متوجه نشد، از دوستم پرسيد اين محمدرضاي ما كجا شهيد شده؟!
دوستم گفت: شهيد نشده، محمدرضا اينجاست و به من اشاره كرد. وقتي برگشت و من را ديد باورش نمي شد. چند تا سيلي به من زد وگفت خودتي؟!! بعد در آغوشم گرفت. من فكر كردم خواب مي بينم گفتم چرا اين طوري مي كني؟ گفت خبر شهادتت را داده اند.