گفت مطمئن هستي؟ ايشان داشت وضعيت مرا مي ديد. قيچي را برداشت و لباسم را پاره كرد. گفتم: آقا، چكار مي كني؟! لباس به اين قشنگي را پاره نكن بيت المال است!گفت: ظاهراً يك تركش كوچك خورده اي. متوجه نشد كه در نخاعم خورده است. خلاصه هر طور كه بود من را سوار آمبولانس كرده تا به بيمارستان شهيد بقايي اهواز ببرند.
آتش خيلي سنگيني بود، طوري كه يكي از مجروحان داخل آمبولانس شهيدشد. ديگري فقط داد ميزد و به راننده ميگفت: آرامتر برو، اين بنده خدا شهيد شد. منتها راننده نمي توانست چون اگر مي ايستاد بيشتر در تيررس بود و صد در صد ماشين را مي زدند. تنها كاري كه كرده بود پايش را روي گاز گذاشته بود خيلي با سرعت و گاه زيگزاگ مي رفت. خيلي اذيت شديم.
به بيمارستان شهيد بقايي اهواز كه رسيديم بنده را سريعاً به راديولوژي بردند و عكس انداختند. ديدم يكي از برادرهاي سپاهي از راديولوژي بيرون آمد و مرا به اسم كوچك صدا كرد، چون مشخصاتم را در بيمارستان صحرايي پرسيده و نوشته بودند. ايشان گفت: آقا محمد رضا يك تير خوردي خيلي مردونه!
فكر كردم شوخي مي كند عكس را نشان داد. باز هم باورم نمي شد. تا اينكه مرا به اتاق عمل بردند و تير را در آوردند. به هر صورت اين اطلاعات را بعداً از دكترم گرفتم كه به من گفت ما تو را از قطع نخاع كامل نجات داديم.
چون به شما خيلي فشار آمده بود. يك بار پرت شده بودم، يك بار در آب افتاده بودم، در حالت هاي بدي قرار گرفته بودم و هنگام انتقال تكان زياد خورده بودم. چون نبايد نخاعي را زياد جا به جا كنند. وقتي تير را خارج كردند روز
24/12/63 به بيمارستان جندي شاپور اهواز بردند و يك تركش هم كه به شكمم خورده بود را خارج كردند، در فاصله 24ساعت مرا دو بار عمل كردند.
درضمن افتخار مي كنم با اينكه ضايعه نخاعي شده بودم، هنگام عمليات مرصاد 45 روز از طرف پايگاه مالك اشتر به جبهه اعزام شدم. منتها وقتي بنده را شناختند كه مجروح شده بودم از ما براي كارهاي ستادي استفاده مي كردند. بنده معتقد بودم كه وظيفه اين است كه آنجا باشم. زمان مجروحيت هم متاهل بودم، اما همسر و خانواده ام هيچ گاه ما را منع نمي كردند، بلكه تشويق هم مي كردند. خلاصه تا زماني كه آتش بس اعلام شد در جبهه بوديم.