فقط همين را به يادم دارم كه نزديك بود آفتاب طلوع كند. گفتم: كاش نمازم را بخوانم ولي اصلاً يادم نمي آيد تيمم كردم يا نه، چون اصلاً نمي توانستم بدنم راتكان بدهم. اندام تحتاني ام كاملاً ازحركت افتاده و سنگين شده بودم انگار كه اصلاً براي خودم نبود. خلاصه نمي دانم به چه صورت و به كدام سمت نماز را خواندم. شنيدم كه شخصي آمد و گفت برادرهايي كه مانده اند بيايند بروند كه ديگر قايقي نمانده است.
چون ما در منطقه شرق دجله بوديم و تا جزيره مجنون حدود يك ساعت با قايق راه بود. فردي كه از گردان ديگري بود بزرگواري كرد و من را روي دوشش انداخت و با توجه به اينكه من درشت هيكل بودم، سنگيني مرا هر طور كه بود تحمل مي كرد. زماني كه خواستند مرا در قايق بيندازند، قايق لحظه اي به جلوحركت كرد و من داخل آب افتادم قايق دوباره عقب آمد و بالاخره مرا داخل قايق انداختند.
مسافتي را كه طي كرديم قايق سرعتش را كم كرد و گفتند قايق سوراخ شده، تعداد بچه ها زياد بود و همه ترسيده بودند. در همين حين يك قايق جنگي در حال عبور بود كه قايق بان ما صدا كرد و گفت: قايق ما مشكل دارد، قايق جنگي سرعتش زياد بود رفت و دور زد و برگشت بچه هايي كه ميتوانستند را سوار كرد. فقط من و يك نفر ديگر كه هر دو دراز كش بوديم و قايقران و يك نفر ديگر كه فقط آب را خالي مي كرد
مانديم و آرام آرام به جزيره مجنون برگشتيم .زماني كه رسيديم، اولين كسي را كه ديدم شهيد دستواره بود. ايشان ايستاده، در خود فرو رفته و به سمت مجنون نگاه مي كرد. آن لحظه نمي دا نستم كه چه اتفاقي افتاده بود ولي بعداً فهميدم كه فرمانده لشكر شهيد عباس كريمي به خاطر گردان ميثم يعني گردان ما آمده و به شهادت رسيده بود. بنده را ازآنجا به بيمارستان صحرايي بردند، پزشكاني كه آنجا بودند گفتند چطوري؟ من نمي دانستم كه چه وضعيتي دارم، گفتم: مرا موج گرفته است. فقط كاري كنيد كه سبك شوم و بتوانم برگردم.