انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: خرماي ختم خودم را خوردم!

Threaded View

  1. Top | #5

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.79
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    فقط همين را به يادم دارم كه نزديك بود آفتاب طلوع كند. گفتم: كاش نمازم را بخوانم ولي اصلاً يادم نمي آيد تيمم كردم يا نه، چون اصلاً نمي توانستم بدنم راتكان بدهم. اندام تحتاني ام كاملاً ازحركت افتاده و سنگين شده بودم انگار كه اصلاً براي خودم نبود. خلاصه نمي دانم به چه صورت و به كدام سمت نماز را خواندم. شنيدم كه شخصي آمد و گفت برادرهايي كه مانده اند بيايند بروند كه ديگر قايقي نمانده است.

    چون ما در منطقه شرق دجله بوديم و تا جزيره مجنون حدود يك ساعت با قايق راه بود. فردي كه از گردان ديگري بود بزرگواري كرد و من را روي دوشش انداخت و با توجه به اينكه من درشت هيكل بودم، سنگيني مرا هر طور كه بود تحمل مي كرد. زماني كه خواستند مرا در قايق بيندازند، قايق لحظه اي به جلوحركت كرد و من داخل آب افتادم قايق دوباره عقب آمد و بالاخره مرا داخل قايق انداختند.

    مسافتي را كه طي كرديم قايق سرعتش را كم كرد و گفتند قايق سوراخ شده، تعداد بچه ها زياد بود و همه ترسيده بودند. در همين حين يك قايق جنگي در حال عبور بود كه قايق بان ما صدا كرد و گفت: قايق ما مشكل دارد، قايق جنگي سرعتش زياد بود رفت و دور زد و برگشت بچه هايي كه ميتوانستند را سوار كرد. فقط من و يك نفر ديگر كه هر دو دراز كش بوديم و قايقران و يك نفر ديگر كه فقط آب را خالي مي كرد

    مانديم و آرام آرام به جزيره مجنون برگشتيم .زماني كه رسيديم، اولين كسي را كه ديدم شهيد دستواره بود. ايشان ايستاده، در خود فرو رفته و به سمت مجنون نگاه مي كرد. آن لحظه نمي دا نستم كه چه اتفاقي افتاده بود ولي بعداً فهميدم كه فرمانده لشكر شهيد عباس كريمي به خاطر گردان ميثم يعني گردان ما آمده و به شهادت رسيده بود. بنده را ازآنجا به بيمارستان صحرايي بردند، پزشكاني كه آنجا بودند گفتند چطوري؟ من نمي دانستم كه چه وضعيتي دارم، گفتم: مرا موج گرفته است. فقط كاري كنيد كه سبك شوم و بتوانم برگردم.
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  2. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 05:37 PM