ادامه جلسه اول - مبحث آخر
داشتن ولي نداشتن
مولوي در راستاي داشتن دنيا و عملاً هيچچيز نداشتن، قصهاي دارد كه براي انسان، هشدار نيکويي در بر دارد. او ميگويد؛ در داخل يك شهر بزرگي كه به اندازهي يك استكان بود، تمام مردم دنيا جمع بودند، كه آنها سه نفر بيشتر نبودند! اين سه نفر هم آدمهاي عجيبي بودند. يكي از آنها كور دوربين بود. كور بود اما دور، دورها را ميديد، علاوه بر اينكه نزديك را هم ميديد! يكي از آنها كر بود، اما خيلي گوشش تيز بود! يكي هم برهنه بود و در عين حال لباسهايش بسيار بلند بود!
بود شهري بس عظيم و مه ولي قدر او قدر سكره بيش ني
بس عظيم و بس فراخ و بس دراز سخت زفت زفت اندازه پياز
مردم ده شهر مجموع اندر او ليك جمله سه تن ناشسته رو
آن يكي بس دوربين و ديده كور از سليمان كور و ديده پاي مور
بعضيها اينطوري هستند كه پيامبري به عظمت حضرت سليمان را نميبينند اما پاي مورچهاي را ميبينند؛ قيمت دلار را ميدانند اما از خدا و دين و پيامبرِ او چيزي نميدانند؛ خلاصه به حقايق ماندني توجهي ندارند و به متاع كوچك رفتني دنيا مشغولند.
وان دگر بس تيز گوش و سخت كر گنج در وي نيست يك جو سنگ زر
خيلي تيزگوش و تيزهوش است! همه چيز را دربارة دنيا ميشنود و ميشناسد، اما گنج معنوي ندارد و يك ذره معنا را هم در وجود خود حس نميكند، و نسبت به حقايق كر است.
آن دگر عور و برهنه لاشه باز ليك دامنهاي جامه او دراز
خود را به جهت داشتن دنيا، داراي همه چيز ميداند ولي در حقيقت، برهنه است چون تقوا -كه لباس واقعي است- ندارد.
گفت كور اينك سپاهي ميرسد من همي بينم كه چه قومند و چند
گفت كر آري، شنودم بانگشان كه چه ميگويند پيدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زين منم كه ببرند از در ازي دامنم
كور گفت:
اينك به نزديك آمدند خيز، بگريزيم پيش از زخم و بند
كر همي گويد كه آري مشغله ميشود نزديكتر ياران، هله
آن برهنه گفت آوه دامنم از طمع برّند و من ناايمنم
كور گفت: «آي مردم! سپاهي دارد از دور ميآيد. من اينقدر دقيقم كه ميدانم از كدام طايفهاند و چند نفرند». كر گفت: «من هم صدايشان را شنيدم و حرفهاي درگوشيشان را هم ميشنوم.» برهنه گفت: «چه كار كنم كه الان دامنم را ميبُرند» كور ميگويد: «بياييد فرار كنيم...». خلاصه اين آدمهاي «خيلي نادانِ خيلي باهوش» بلند شدند و فرار كردند.
داستان بسيار عميقي است. اين سه نفر نماد همه افراد دنياطلب هستند. مولوي ميگويد كورِ دوربين يعني كوري كه حقيقت را نميبيند، اما مواظب ريال آخر زندگيش هم هست. كر تيزگوش، نسبت به شنيدن سخن حق کر است، در عين حال نسبت به سود و زيان دنيايياش خيلي تيزگوش است. و برهنة لباس بلند، برهنه از كمالات معنوي است كه ثروت دنيايي دارد.
اما كور، حرص است؛ شخص حريص، عيب همه را ميبيند ولي عيب خودش را نميبيند. كر؛ آرزو است، صداي مرگ بقيه را ميشنود ولي مردن خودش را باور ندارد. و برهنه؛ مرد دنياست، در حالي كه چيزي ندارد، فكر ميكند همه چيز دارد و ديگران هم براي دارايي او نقشه ميكشند.
كر، امل را دان كه مرگ ما شنيد مرگ خود نشنيد و نقل خود نديد
حرص، نابيناست بيند مو به مو عيب خلقان و بگويد كوبه كو
عيب خود يك ذره چشم كور او مينبيند، گرچه هست او عيبجو
صد هزاران فصل داند از علوم جان خود را مينداند آن ظلوم
داند او خاصيت هر جوهري در بيان جوهر خود چون خري
قيمت هر كاله داني كه چيست قيمت خود را نداني احمقي است
جان جمله علمها اين است اين كه بداني من كيام در يوم دين
عور ميترسد كه دامانش برند دامن مرد برهنه چون درند؟
مرد دنيا مفلس است و ترسناك هيچ او را نيست، از دزدانش باك
نتيجه اينكه اگر كسي با خدا ارتباط نداشته باشد، كورِ تيزچشم، كرِ تيزگوش، و پوشيدة عريان است! پوشيدهاي که از عرياني ميترسد، و كري كه از حق ناشنواست- و همه حواسش به اين است كه يك ريال ضرر نكند- و كوري كه از ديدن حق محروم است، اينها همواره دچار اضطراب هستند و جنس دنيا همين است. كسي كه از حق، كور است و از حق، كر است و از معنا تهي است حتماً به پوچيها سرگرم است و به اضطراب دچار ميشود.
مولوي ميگويد اينها فرار كردند و به دهي رفتند. در آنجا يك مرغ بريانشده ديدند كه آنقدر گوشت داشت كه به اندازهي استخوان بود! خوردند و خوردند تا باد كردند و آنقدر لاغر شدند كه از فرط چاقي ديگر نتوانستند تكان بخورند!
آيا اينطور نيست؟! بعضيها آنقدر بزرگاند كه دهها ساختمان دارند اما هيچ انسانيتي ندارند! آدمي كه از كمالات معنوي برخوردار نباشد خيلي «هيچ» دارد!
پس انسان بايد «خود»ش را درست بشناسد. و اگر انسان، «خود»ش را درست بشناسد حتماً ميبيند در عمق جان خود خدا ميخواهد. انسانِِ بيخدا، پوچ و مضطرب است. انساني كه«خود»ش را بشناسد ميفهمد كه اصلاً نميتواند بيخدا باشد.