#داستان‌های‌قرآنی
#حضرت‌اسماعيل‌و‌ حضرت‌ اسحاق‌ علیه‌ السلام
#امتحان‌الهی‌در‌قربانگاه ‌اسماعیل

_مقاومت ابراهيم، اسماعيل و هاجر در برابر وسوسه‌هاي شيطان

شيطان به صورت پيرمردي نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزي و نصيحت گفت: آيا مي‌داني ابراهيم، اسماعيل را به كجا مي‌برد.
گفت: به زيارت دوست.
شيطان گفت: ابراهيم او را مي‌برد تا به قتل رساند.
هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدري چون ابراهيم و پسري مانند اسماعيل.
شيطان گفت: ابراهيم مي‌گويد: خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداي راه خدا باد، كاش هزار فرزند مي‌داشتم و همه را در راه خدا قربان مي‌كردم (نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوي شيطان انداخت و او را از خود دور كرد).
وقتي كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمرد نزد ابراهيم رفت و گفت: اي ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطاني است، ابراهيم با كمال قاطعيت به او رو كرد و گفت: اي ملعون، شيطان تو هستي.
پيرمرد پرسيد: اي ابراهيم! آيا دل تو را مي‌دارد كه فرزند محبوبت را قربان كني؟
ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداي من فرمان مي‌داد كه آنها را در راهش قربان كنم، تسليم فرمان او بودم (نقل شده ابراهيم با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از خود دور ساخت).
شيطان از ابراهيم - عليه السلام - نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت: اي اسماعيل، پدرت تو را به قتل برساند، اسماعيل گفت: براي چه؟ شيطان گفت: مي‌گويد فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.