#داستانهایقرآنی
#حضرتابراهیمعلیهالسلا م
#سيرهعملیواخلاقیحضر ابراهيم علیهالسلام
_اهميت پوشش زن در سيره ابراهيم - عليه السلام -
ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط - عليه السلام - عبور ميكردند، ابراهيم - عليه السلام - براي حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشمهاي گنهكار، صندوقي ساخته بود و ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامي كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام «عزاره» در مرز ايالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرك را از كاروانهايي كه وارد سرزمين مصر ميشوند بگيرند، مأمور به بررسي اموال ابراهيم - عليه السلام - پرداخت، تا اين كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوي آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براي وصول، مشخص كنم.»
ابراهيم: خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يك دهم آن را حساب كن تا بپردازم، ولي آن را باز نميكنم.
مأمور كه عصباني شده بود، ابراهيم - عليه السلام - را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز كند.
سرانجام ابراهيم - عليه السلام - به اجبار دژخيمان، درِ صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالي را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت: «اين زن با تو چه نسبتي دارد؟»
ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است.
مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهادهاي؟
ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكي به او نيفتد.
مأمور: من اجازه حركت به تو نميدهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراي تو و اين زن آگاه شود.
مأمور براي حاكم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.
ميخواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نميشوم مگر اين كه كشته شوم.»
ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: «صندوق را همراه ابراهيم نزد من بياوريد.»
مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهيم گفت: «درِ صندوق را باز كن.»
ابراهيم: همسر و دختر خالهام در ميان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولي درِ صندوق را باز نكنم.
حاكم ازاين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشايد، ابراهيم آن را گشود.
حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد.
ابراهيم - عليه السلام - از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا دست حاكم را از دست درازي به سوي همسرم كوتاه كن.»
بيدرنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست و پا افتاده و به ابراهيم گفت: «آيا خداي تو چنين كرد؟»
ابراهيم: آري، خداي من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد ميداند، او تو را از گناه باز داشت.
حاكم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازي نميكنم.
ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولي بار ديگر به سوي ساره دست درازي كرد، باز با دعاي ابراهيم - عليه السلام - دستش در وسط راه خشك گرديد، و اين موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهيم: اگر قصد تكرار نداري، دعا ميكنم.
حاكم: با همين شرط دعا كن.
ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتي كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شاياني به او كرد و گفت: «تو در اين سرزمين آزاد هستي، هر جا ميخواهي برو، ولي يك تقاضا از شما دارم و آن اين كه: كنيزي را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزاري كند.»
ابراهيم تقاضاي حاكم را پذيرفت.
حاكم آن كنيز را كه نامش «هاجر» بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهي شاياني از ابراهيم كرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد عوارض گمرك را از او نگيرند.
به اين ترتيب غيرت و معجزه و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آيين ابراهيم گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه كرد...