داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5




35_چاره بي تابي در سوگ عزيزان


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


يكي از قاضي هاي بني اسرائيل پسري داشت كه زياد مورد علاقه او بود. ناگاه پسر مريض شد و مرد. قاضي از اين پيشامد سخت ناراحت شد و صدايش به ناله و گريه بلند گرديد.
دو فرشته براي پند و نصيحت به نزد قاضي آمده و شكايتي را عليه يكديگر مطرح كردند.
يكي گفت:
اين مرد با گوسفندان، زراعتم را لگدكوب كرده و آن را از بين برده است.
ديگري گفت:
او زراعتش را ما بين كوه و رودخانه كاشته بود، راه عبور برايم نبود، چاره اي نداشتم جز آن كه گوسفندان را از زراعت ايشان عبور دهم.
قاضي رو به صاحب زراعت نموده و گفت:
تو آن وقت كه زراعت را بين كوه و رودخانه مي كاشتي، مي بايست بداني چون زمين زراعت راه مردم است. در معرض خطر خواهد بود. بنابراين نبايد از صاحب گوسفند شكايت داشته باشي!
صاحب زراعت در پاسخ قاضي گفت:
شما نيز آن وقت كه پسرت به دنيا آمد بايد بداني در مسير مرگ قرار دارد، ديگر چرا ناله و گريه در مرگ فرزندت مي كني؟ قاضي فوري متوجه شد اين صحنه براي پند و آگاهي او بوده. از آن لحظه گريه و ناله را قطع كرد و مشغول انجام وظيفه خود گرديد.