داستان‌های‌بحار‌الانوار
جلد5




33_اميد و آرزو


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم


روزي حضرت عيسي در جايي نشسته بود، پير مردي را ديد كه زمين را با بيل براي زراعت زير و رو مي كند.
حضرت عيسي به پيشگاه خدا عرضه داشت:
خدايا آرزو را از دل او ببر! ناگهان پيرمرد بيل را به يك طرف انداخت و روي زمين دراز كشيد و خوابيد، كمي گذشت حضرت عيسي عليه السلام عرض كرد:
خداوند اميد و آرزو را به او بر گردان! ناگاه مشاهده كرد كه پيرمرد از جانب بر خاست و دوباره شروع به كار كرد!
حضرت عيسي از او پرسيد و گفت:
پيرمرد چطور شد بيل را به كنار انداختي و خوابيدي و كمي بعد ناگهان بر خاستي و مشغول كار شدي؟
پيرمرد در پاسخ گفت:
در مرتبه اول با گفتم من پير و ناتوانم ممكن است امروز بميرم و يا همچنين فردا، چرا اين همه زحمت دهم با اين انديشه بيل را به يك طرف انداختم و خوابيدم!
ولي كمي كه گذشت با خود گفتم:
از كجا معلوم كه من سالها بمانم و اكنون كه زنده هستم و انسان تا زنده است وسايل زندگي برايش لازم است، بايد براي خود زندگي آبرومندي تهيه نمايد، اين بود كه برخاستم و بيل را برداشتم و مشغول كار شدم.