داستانهای اصول کافی
توحید و خداشناسی و مسائل اعتقادی


4_سخن حق از زبان بيگانه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عصر امام صادق(ع) بود، اسماعيل بن جابر مي گويد:
به مسجد النبي در مدينه رفتم، ديدم در آنجا مردي ناطق نشسته سخن مي گفت و جمعي گفتار او را گوش مي كردند، او درباره(قدر) صحبت مي كرد يعني درباره تفويض كه عقيده اش بود، سخن مي گفت كه خدا همه اختيارات را به بشر داده و سلطه اش را از بشر برداشته است.
در آنجا بين من و او چنين گفتگو شد:
اسماعيل:
اي آقا! اجازه است از تو سؤالي كنم؟
ناطق: بپرس.
اسماعيل: آيا در سراسر ملك خدا چيزي وجود دارد كه بدون اراده خدا پديد آيد؟
ناطق، مدتي طولاني سر در گريبان فرو برد و سپس سربلند كرد و گفت: اگر بگويم در ملك خدا چيزي وجود دارد كه بدون اراده خدا به وجود آمده، معناي سخن اين است كه خدا مغلوب(در مورد آن چيز) گردد و اگر بگويم:
در ملك او جز آنچه او اراده كرده، چيزي وجود ندارد(معنايش اين است كه كارهاي انسان نيز بر اساس اراده اجباري او بوده و در نتيجه) انجام گناهان را براي تو روا دانسته ام (زيرا آنها را به خدا نسبت داده ام نه به تو).
اسماعيل مي گويد: به حضور امام صادق(ع) رفتم و ماجراي گفتگوي خودم با آن(قدري مذهب) را بيان كردم و سخن او را نقل نمودم.