داستانهای اصول کافی
توحید و خداشناسی و مسائل اعتقادی


1_مناظره منكر خدا با امام صادق (ع) و مسلمان شدن او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در كشور مصر، شخصي زندگي مي كرد به نام عبدالملك، كه چون پسرش عبدالله نام داشت، او را ابوعبدالله (پدر عبدالله) مي خواندند، عبدالملك منكر خدا بود و اعتقاد داشت كه جهان هستي خود به خود آفريده شده است، او شنيده بود كه امام شيعيان، حضرت صادق(ع) در مدينه زندگي مي كند، به مدينه مسافرت كرد، به اين قصد تا درباره خدايابي و خداشناسي، با امام صادق(ع) مناظره كند وقتي كه به مدينه رسيد و از امام صادق(ع) سراغ گرفت، به او گفتند:
امام صادق(ع) براي انجام مراسم حج به مكه رفته است، او به مكه رهسپار شد، كنار كعبه رفت ديد امام صادق(ع) مشغول طواف كعبه است، وارد صفوف طواف كنندگان گرديد، و از روي عناد به امام صادق(ع) تنه زد، _امام با كمال ملايمت به او فرمود:
نامت چيست؟
_او گفت: عبدالملك(بنده سلطان)
_امام: كنيه تو چيست؟
_عبدالملك: ابوعبدالله(پدر بنده خدا)
_امام: اين ملكي(يعني اين حكم فرمائي كه) تو بنده او هستي(چنانكه از نامت چنين فهميده مي شود) از حاكمان زمين است يا از حاكمان آسمان؟ وانگهي(مطابق كنيه تو) پسر تو بنده خداست، بگو بدانم او بنده خداي آسمان است، يا بنده خداي زمين؟ هر پاسخي بدهي محكوم مي گردي.
عبدالملك چيزي نگفت، هشام بن حكم، شاگرد دانشمند امام صادق(ع) در آنجا حاضر بود، به عبدالملك گفت:
چرا پاسخ امام را نمي دهي؟
عبدالملك از سخن هشام بدش آمد و قيافه اش درهم شد.
_امام صادق(ع) با كمال ملايمت به عبدالملك گفت: صبر كن تا طواف من تمام شود، بعد از طواف نزد من بيا تا با هم گفتگو كنيم، هنگامي كه امام از طواف فارغ شد، او نزد امام آمد و در برابرش نشست، گروهي از شاگردان امام(ع) نيز حاضر بودند، آنگاه بين امام و او اين گونه مناظره شروع شد:
_امام: آيا قبول داري كه اين زمين زير و رو و ظاهر و باطن دارد؟
_منكر خدا: آري.
_امام: آيا زير زمين رفته اي؟
_منكر خدا: نه.
_امام: پس مي داني كه در زير زمين چه خبر است؟
_منكر خدا: چيزي از زير زمين نمي دانم، ولي گمان مي كنم كه در زيرزمين، چيزي وجود ندارد.
_امام: گمان شك، يك نوع درماندگي است، آنجا كه نمي تواني به چيزي يقين پيدا كني، آنگاه امام به او فرمود:
آيا به آسمان بالا رفته اي؟
_منكر خدا: نه.
_امام: آيا مي داني كه در آسمان چه خبر است و چه چيزها وجود دارد؟
_منكر خدا: نه.
_امام: عجبا! تو كه نه به مشرق رفته اي و نه به مغرب رفته اي، نه به داخل زمين فرو رفته اي و نه به آسمان بالا رفته اي و نه بر صفحه آسمانها عبور كرده اي تا بداني در آنجا چيست و با آن همه جهل و ناآگاهي، باز منكر مي باشي, تو كه از موجودات بالا و پائين و نظم و تدبير آنها كه حاكي از وجود خدا است، ناآگاهي، چرا منكر خدا مي شوي؟
آيا شخص عاقل به چيزي كه ناآگاه است، آن را انكار مي كند؟
_منكر خدا: تاكنون هيچكس با من اين گونه، سخن نگفته(و مرا اين چنين در تنگناي سخن قرار نداده است.
_امام: بنابراين تو در اين راستا، شك داري، كه شايد چيزهائي در بالاي آسمان و درون زمين باشد و نباشد؟
_منكر خدا: آري شايد چنين باشد, به اين ترتيب، منكر خدا از مرحله انكار، به مرحله شك و ترديد رسيد.
_امام: كسي كه آگاهي ندارد، بر كسي كه آگاهي دارد، نمي تواند برهان و دليل بياورد.
اي برادر منصور! از من بشنو و فراگير، ما هرگز درباره وجود خدا شك نداريم، مگر تو خورشيد و ماه و شب و روز را نمي بيني كه در صفحه افق آشكار مي شوند و به ناچار در مسير تعيين شده خود گردش كرده و سپس باز مي گردند و آنها در حركت در مسير خود، مجبور مي باشند، اكنون از تو مي پرسم: اگر خورشيد و ماه، نيروي رفتن (و اختيار) دارند، پس چرا بر مي گردند و اگر مجبور به حركت در مسير خود نيستند، پس چرا شب، روز نمي شود و به عكس، روز شب نمي گذرد؟
اي برادر منصور! به خدا سوگند، آنها در مسير و حركت خود مجبورند و آن كسي كه آنها را مجبور كرده، از آنها فرمانرواتر واستوارتر است.
_منكر خدا: راست گفتي.
_امام: اي برادر منصور! بگو بدانم، آنچه شما به آن معتقديد و گمان مي كنيد دهر(روزگار) گرداننده موجودات است و مردم را مي برد، پس چرا دهر(روزگار) گرداننده موجودات است و مردم را مي برد، پس چرا دهر آنها را برنمي گرداند و اگر بر مي گرداند، چرا نمي برد؟
اي برادر منصور! همه مجبور و ناگزيرند، چرا آسمان در بالا و زمين در پائين قرار گرفته؟ چرا آسمان بر زمين نمي افتد؟ و چرا زمين از بالاي طبقات خود فرو نمي آيد و به آسمان نمي چسبد و موجودات روي آن به هم نمي چسبند؟!.
وقتي كه گفتار و استدلالهاي محكم امام به اينجا رسيد، عبدالملك، از مرحله شك نيز رد شد و به مرحله ايمان رسيد در حضور امام صادق(ع) ايمان آورد و گواهي به يكتائي خدا و حقانيت اسلام داد و آشكارا گفت:
آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماي زمين و آسمانها است و آنها را نگه داشته است!
حمران، يكي از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود، به امام صادق(ع) رو كرد و گفت: فدايت گردم، اگر منكران خدا به دست شما، ايمان آورده و مسلمان شدند، كافران نيز بدست پدرت(پيامبر- ص) ايمان آوردند.
عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: مرا به عنوان شاگرد، بپذير!
امام صادق(ع) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش) فرمود: عبدالملك را نزد خو ببر و احكام اسلام را به او بياموز.
هشام كه آموزگار زبردست ايمان، براي مردم شام و مصر بود، عبدالملك را نزد خود طلبيد و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت، تا اينكه او داراي عقيده پاك و راستين گرديد، به گونه اي كه امام صادق(ع) ايمان آن مؤمن و شيوه تعليم هشام را پسنديد.