انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 47

موضوع: خاطرات شهدا

Hybrid View

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    موقع غسل، خیلی تلاش کردند تا دستش رو که به نشونه ی احترام رو

    سینه اش بود، به حالت عادی برگردونند و زیر بدنش، توی قبر قرار بدند؛



    ولی نتونستند.


    دوستاش می گفتند:



    لحظه ی شهادت دستش رو به نشونه ی احترام به سینه اش گذاشته



    و گفته:



    السلام علیک یا اباعبدالله ...

  2. Top | #2

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    گفت: " فقط دعا کنید پدرم شهید بشه! "


    خشکم زد! گفتم: " دخترم این چه دعاییه؟ "



    - " آخه بابام موجیه! "





    - " خوب انشاالله خوب میشه، چرا دعا کنم شهید بشه؟ "



    - " آخه هر وقت موج می گیردش و حال خودشو نمی فهمه، شروع می کنه



    منو مادرو برادرمو کتک می زنه! اما مشکل ما این نیست! "





    گفتم: "دخترم پس مشکل چیه؟ "


    گفت: "بعد اینکه حالش خوب می شه و متوجه می شه چه کاری کرده،



    شروع می کنه دست و پاهای هممون رو ماچ می کنه و معذرت خواهی میکنه.



    حاجی! ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون رو ببینیم.



    حاجی! دعا کنید پدرم شهید بشه و به رفیقاش ملحق بشه ... "


  3. Top | #3

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها

    بخوابه و بقیه از روش رد بشن.



    داوطلب زیاد بود ...



    قرعه انداختند.



    افتاد بنام یه جوون.



    همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!



    گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "



    بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.



    دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .



    جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.



    بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.



    همه رفتن الا پیرمرد.



    گفتند: " بیا! "



    گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!



    مادرش منتظره

  4. Top | #4

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    تازه از جبهه برگشته بود.

    نشست پای سفره، تلوزیون سخنرانی امام رو پخش می کرد.



    ناگهان قاشق رو انداخت و ایستاد!



    گفتم: " چی شد؟ "



    گفت: " نشنیدید. امام گفت جوون ها به جبهه برن!‏ "



    گفتم: " حداقل غذاتو تموم کن! "



    گفت: " نه، نباید حرف امام زمین بمونه! "



    برگشت جبهه

  5. Top | #5

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    پرسید: " ناهار چی داریم مادر؟ "

    مادر گفت : " باقالی پلو با ماهی ... "



    با خنده رو به مادر کرد و گفت:



    " ما امروز این ماهی ها را می خوریم و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند ... "



    چند وقت بعد ...



    عملیات والفجر 8 ...


    توی اروند رود گم شد ...



    و مادر ...



    تا آخر عمرش ماهی نخور

  6. Top | #6

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    سال بعد از عملیات " والفجر مقدماتی "، از دل خاک فکه، پیکر شهیدی رو

    پیدا کردند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود ...



    ولی تو جیب لباس خاکیش برگه ای بود کوچک، که نوشته هاش رو با کمی



    دقت می شد خوند:



    بسمه تعالی



    جنگ بالا گرفته است.



    مجالی برای هیچ وصیتی نیست…



    تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:



    به تو خیانت می کنند، تو مکن.



    تو را تکذیب می کنند، آرام باش.



    تو را می ستایند، فریب مخور.




    تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.



    مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.



    همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش …



    آنگاه از ما خواهی بود …



    دیگر نایی در بدن ندارم؛



    خداحافظ دنیا

  7. Top | #7

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    حمد حسین باغبان ، كارگرزاده ای بود از استان اصفهان . یک ناخنش به

    خاطر جوشکاری کبود بود، روز های آخر قبل از عملیات خیبر ،به همرزمش



    شفیعی گفت اگر شهید شدم مرا از ناخنم و گودی کف پایم بشناسید.



    شفیعی دلش لرزید. بارها حسین را دیده بود که با گریه می گفت خدایا مرا



    مثل امام حسین (ع) شهید کن.


    اواخر اسفند ، وقتی شفیعی را برای شناسایی شهدا به تعاون لشكر14 امام



    حسین(ع)خواستند ، حسین را فقط از روی ناخنش و گودی كف پایش شناخت ،



    چون حسین سر نداشت

  8. Top | #8

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    آخرين روزهاي تابستان 72 بود و دست هاي جستجوگر بچه هاي « تفحص »


    به دنبال پيكر شهدا مي گشت. مدتي بود كه در منطقه ي عملياتي خيبر به



    عنوان خادم شهيدان انتخاب شده بوديم و با جان و دل در پي عاشقان ثارالله بوديم.



    سكوت سراسر جزيره را فرار گرفته بود؛ سكوتي كه روح را دگرگون مي كرد.



    قبل از وارد شدن به منطقه، تابلويي زيبا نظرمان را جلب كرد:



    « با وضو وارد شويد، اين خاك به خون مطهر شهدا آغشته است. »



    اين جمله درياي سخن بود و معني.



    نزديك ظهر بود، بچه ها با كمي آب كه داشتند، تجديد وضو كردند، ولي ناگهان



    صداي اذان آن هم به صورت دسته جمعي به گوش جانمان نشست. با خودم



    گفتم: « هنوز كه وقت نماز نيست؛ پس حتماً در اين اذان به ظاهر بي وقت،



    حكمتي نهفته است. » از اين رو، به طرف صدا كه هر لحظه زيباتر و دلنشين ترمي شد، پيش رفتيم.



    ناگهان در كنار نيزارها قايقي ديديم كه لبه ي آن از گل و لاي كنار آب بيرون



    آمده بود. به سرعت به داخل نيزارها رفتيم و قايق را بيرون كشيديم و سرانجام



    مؤذنان نا آشنا را يافتيم. درون قايق شكسته كه بر موج هاي آب شناور بود،



    پيكر 13 تن شهيد گمنام مرا به غبطه واداشت.

    راوي : جانباز شهيد علي رضا غلامي

  9. Top | #9

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    شهيد محمدرضا عاشورا پس از مجروحيت در عمليات والفجر 8، به بيمارستاني


    در اصفهان منتقل گرديد. در آن جا روبه خانواده اش كه به ديدار او آمده بودند،



    گفت: «آرزو داشتم كه پس از عمليات والفجر 8 به پابوس امام رضا (ع) بروم،



    اما افسوس كه ديگر نمي توانم.» و لحظاتي بعد جام نوشين شهادت را برگرفت



    و همپاي فرشتگان گرديد.



    برادرش پيكر شهيد را در تابوت نهاده، بر روي پارچه ي سفيد آن نوشت:



    «محمدرضا عاشورا، اعزامي از گرمسار» و خود براي مهيا كردن مقدمات



    تشييع،راهي گرمسار شد.



    پيكر محمدرضا به تهران رسيد و در آن جا به طور اتفاقي، پارچه ي روي تابوتش



    با پارچه ي شهيدي از مشهد عوض شد. او به مشهد رفت، در آن جا غسل



    داده شد و در حرم مطهر امام رضا (ع) طواف كرد و متبرك شد...



    پس از اين كه خانواده ي هر دو شهيد متوجه جابه جايي آنان شدند، بلافاصله



    براي انتقال پيكرها به شهرهايشان اقدام نمودند و اين درحالي بود كه:



    شهيد «عاشورا» به آرزويش رسيده و به زيارت امام رضا(ع) نايل شده بود.»




    راوي : حسن بلوچي

  10. Top | #10

    تاریخ عضویت
    February_2016
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.20
    نوشته ها
    615
    صلوات و تشکر
    24
    مورد صلوات
    182 در 153 پست
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    بعد از شهادت آقا مهدي، يك بار خواب ديدم به خانه آمده است، از او پرسيدم:


    «چه طور شهيد شده اي؟»



    گفت: «يك تير به شكم و يك تير به پيشاني ام خورد.»



    به من گفته بودند: كه فقط به پيشاني آقا مهدي تير خورده است، بعدها شنيدم



    كه جنازه ي آقا مهدي آن طرف دجله مانده است؛ چون با دو دستش اسلحه



    برداشته و جنگ مي كرده است تيري به پيشاني اش مي خورد و وقتي او را



    در قايقي مي گذاردند كه بياورند، خمپاره اي درست روي شكمش مي افتد.



    در دوازده سالي كه از شهادت آقا مهدي مي گذرد، هميشه او را در خواب ها



    زنده ديده ام؛ با لباسي سراسر سفيد كه آمده تا سر سفره اي غذا بخوريم



    و يا خبر مي دهد كه آماده شويد، مي خواهم شما را ببرم. يك بار هم نديده ام



    كه شهيد شده باشد.

    راوي : همسر شهيد مهدي باكري

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 01:34 PM