بحرطویل 8

آمدوگفت :
برادر؛ بخداسینه ی من تنگ شده؛
بعد علی اکبر و قاسم؛
بده اذنم که بجنگم به صف معرکه چون حیدرکرار؛
حسین ع گفت:
الا میر و علمدار،
بیا خیمه نگه کن ؛
که طفلان همه عطشان
همه گریان برو آب بیاور...

و ساقی به بغل مشک ؛چونان شیر؛
بزد برصف دشمن؛ وبه یک نعره،
همه زهره دریدند؛ به یک گوشه رمیدند.
و سقا ؛ ز وفا مشک پراز آب؛
سوی کودک بی خواب

دگر دست چه شد ،
چشم شد،
فرق چه ها گشت...
بماند
درآن لحظه بیامد به سوی مشک؛
یکی تیر"""
وعباس دلاور ؛امیدش همه برباد؛
زمین خورد.....

فقط گفت اخا؛ مادرت آمد به سرم؛
جان همین مادر چون یاس؛
مبر خیمه مرا ؛
من خجل از روی ربابم...