مدتهاست یاد گرفته شبها قبل از خواب، بلند، سوره های کوچک را میخواند، دعا میکند و بعد میخوابد. این روزها برای معلمش هم قبل از خواب دعا میکند. یک روز بعد از مدرسه که مرا پای چرخ خیاطی دید، شروع کرد به تعریف کردن از پیراهنی که آقایشان پوشیده بوده و خیلی قشنگ بوده. از من قول گرفت که اگر پسر خوبی باشد، با هم برویم بازار و او پارچه پیراهن آقا را نشانم بدهد تا پارچه را بخرم و برایش پیراهنی شبیه پیراهن معلمش بدوزم. یک بار هم آمد و سرش را گذاشت روی پایم، تسبیح را از توی جانماز برداشت و بعد با معصومیت بی نظیری پرسید : «توی بهشت هم میشود با آقایمان یک جا باشم؟ » گفت و من دلم لرزید ...
آن قدری که اوی هفت ساله، به آقا فکر میکند و برای بعد از این دنیا هم، بودن با او را میخواهد؛ من هم بودن با آقایمان را میخواهم. شبها وقت خواب، حواسم به او هست و دعایش میکنم؟ یادم افتاد به اینکه ما با دوست داشتنیهایمان محشور میشویم. دستهایش را بوسیدم و گفتم، آدمها در بهشت، با هرکسی که در این دنیا، دوستش داشتهاند، زندگی میکنند. میخندد، تسبیح را میگذارد و میرود.
من با چه کسی محشور میشوم؟
نویسنده: زهرا نوری لطیفكارشناس شبكه تخصصی قرآن تبیان