ادامه دارد....
اولين محرم من در اسارت
اولين سالي بود که محرم را در اسارت ميگذراندم (سال 1362) روزهاي سختي بر من ميگذشت. به يادم ميآمد که سالهاي گذشته، در ايام محرم تمامي ايران سياهپوش ميشد. با رؤيت هلال ماه محرم، لباس سياه به تن ميکرديم و با بچههاي محل، مشغول سياهپوش کردن تکايا و مساجد ميشديم.
زنجيرهاي خود را آماده ميکرديم و پرچمهاي عزا را برافراشته ميساختيم. و با دستهي سينهزني محل خود، به خيابانها ميآمديم. از هر طرف صداي بلندگوها و نداي حسين، حسين به گوش ميرسيد. در روزها و شبهاي عاشورا، غذاي نذري بين مردم توزيع ميکرديم.
و خلاصه شور و حالي داشتيم. آن سال از همه سالهاي عمرم به کربلا نزديکتر بودم اما از پوشيدن لباس سياه خبري نبود. از سينهزني و زنجيرزني اثري نبود. از حسين، حسين گفتن و توزيع غذاي نذري محروم بودم. حال و روزم مثل آدم تشنهاي بود که از شدت عطش، در حال هلاک است و در نزديکي او آب زلالي در جريان ميباشد ولي اجازه سيراب شدن ندارد.
اين لحظات براي اسرايي که از عاشقان اباعبداللهالحسين (ع) بودند از سختترين روزها و ماههاي اسارت بود.