«یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم...» یوسفِ ندیده! رو به کنعانِ کدام سمت و سوی زمین، تو را گریه کنم و در پی شمیم پیراهنت، در کجای بیابانهای سکوت و تشنگی، خیمه نشین شوم؟ جمعه های بی فلسفه، جمعه های خالیِ بی اتفاق، پشت سر هم از تقویم های روزگار خط میخورند و هیچ جاده خوشخبری، تو را به این حوالی نمیآورد. جمعه ها همه پیرو خمیده اند؛ بیحوصله و خاموش و سر درگریبان. لباسی به رنگ انتظار فرسوده ناامید دارند و چشمهایشان بیفروغ مانده. خورشید جمعهها، از سر اجبار طلوع میکند و هیچ رونقِ فریبایی ندارد. در سکوتی دلخراش، میان آسمان مینشیند و لحظه شماری میکند تا غروب... و غروب، این غم قدیمی نفسگیر، جمعه را در خویش میفشرد و مچاله میکند. غروب، تمام غصه جمعه را آوار میکند بر سر اهالی روزگار و خورشید زخمخورده، خورشید داغدار، گریبان میدرد و خون میبارد و زمین و زمانه را به سرخی غمانگیز خویش، دچار میکند. این سزای ماست که روزهای مداوم، در رفت و آمد روزمره سر به هوای خویش، فریفته رنگ و رخساره دنیاییم و غروبِ پایان هفته، به یاد دلِ شکیبایی میافتیم که از ما به ما مهربانتر است. این سزای ماست که آفتاب را از یاد برده ایم و در انتظار رسیدن نجات دهندهای، ستاره نمی شمریم و بغضهای زمختمان را، بغضهای پنهانِ در پرده های غرور را نمی شکنیم، تا باران ببارد.