قتی متوجه شدم پایم نیست !
یکی از بسیجیان جانباز سال های دفاع مقدس چنین روایت می کند:
«سال 1361، در مرحله دوم عملیات فتح المبین ، قرار بود سایت های چهار و پنج آزاد شود.
آن روزها، اهواز در تیررس آتش بارهای دوربرد عراقی بود.
اتفاقاً عملیات شب جمعه شروع شد. مراسم دعای کمیلی برگزار کردیم
و راه افتادیم تا به منطقه عملیاتی برسیم. پیاده رفتیم تا دشمن متوجه نشود.
از ساعت 11 شب تا 3 صبح روز بعد پیاده روی کردیم. بالاخره در داخل شیاری، ما را صف کردند.
فکر می کنم حدود 50 متری با دشمن فاصله داشتیم.
ساعت حدود 5/4 صبح بود که عملیات آغاز شد. بعثی ها زمین و زمان را پر از دود و آتش کردند.
سه خاکریز دشمن را پی درپی گرفتیم تا رسیدیم به خاکریز چهارم .
این جا کار کمی سنگین شد. بعثی ها مقاومت عجیبی می کردند.
فکر کنم از زمین و هوا و با هر امکاناتی که تصورش را بکنید به میدان آمده بودند.
هوا گرگ و میش و ساعت حدودهای 5/6 یا 7 صبح بود.
متوجه گلوله آتشینی شدم که با سرعت به طرف من می آمد. خواستم خیز بروم
اما قبل از این که تمام بدنم به زمین برسد، متوجه شدم بدنم با آن گلوله برخورد پیدا کرد
و به پشت افتادم روی زمین. خون بود که توی هوا می پیچید و به سر و صورتم می ریخت.
بخش های زیادی از بدنم داغ شده بود.