تو عین فاتحه ای بلکه سر بسمله ای
صبا از لطف چو عنقا برو بقله قاف
که آشیانه قدس است، و شرفه اشراف
چو خضر در ظلمات غیوب زن قدمی
که کوی عین حیاتست و منبع الطاف
بطوف کعبه روحانیان به بند احرام
که مستجار نفوس است، و للعقول مطف
بطرف قبله اهل قبول کن، اقبال
بگیر کام ز تقبیل خاک آن
بزن به قائمه عرش معدلت دستی
بگو که ای ز تو بر پا قواعد انصاف
به درد خویش چرا درد من دوا نکنی
به محفلی که بنوشند، عارفان میصاف
به جام ما همه خون ریختند، جای مدام
نصیب ما همه جور و جفا شد از اجلاف
منم گرفته بکف نقد جان، توئی نقاد
منم اسیر صروف زمان، توئی صراف
شها بمصر حقیقت تو یوسف حسنی
من و بضاعت مزجاء و این کلافه لاف
رخ مبین تو، آئینه تجلی ذات
مه جبین تو نور معالی اوصاف
تو معنی قلمی، لوح عشق را رقمی
تو فالق عدمی، آن وجود غیب شکاف
تو عین فاتحه ای، بلکه سر بسمله ای
تو باء و نقطه بائی و ربط نونی و کاف