حسين ، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سينه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى كند:
واى بر تو نيست خواهرم ! واى بر دشمنان توست . تو غريق درياى رحمتى . صبور باش عزيز دلم !
چه آرامشى دارد سينه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمينانى جارى مى كند.
انگار در آيينه سينه اش مى بينى كه از ازل خدا براى تو تنهايى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پيدا كنى . تا دست از همه بشويى ، تا يكه شناس او بشوى .
همه تكيه گاههاى تو بايد فرو بريزد، همه پيوندهاى تو بايد بريده شود، همه دست آويزهاى تو بايد بشكند، همه تعلقات تو بايد گشوده شود تا فقط به او تكيه كنى ، فقط به ريسمان حضور او چنگ بزنى و اين دل بى نظيرت را فقط جايگاه او كنى .
تا عهدى را كه با همه كودكى ات بسته اى ، با همه بزرگى ات پايش بايستى :
پدر گفت : ((بگو يك !))
و تو تازه زبان باز كرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت .
كودكانه و شيرين گفتى : ((يك !))
و پدر گفت : ((بگو دو))
نگفتى !
پدر تكرار كرد: ((بگو دو دخترم .))
نگفتى !
و درپى سومين بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى : ((بابا! زبانى كه به يك گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى كند؟))
و حالا بناست تو بمانى و همان يك ! همان يك جاودانه و ماندگار.
بايست بر سر حرفت زينب ! كه اين هنوز اول عشق است .
(برگرفته از کتاب "آفتاب در حجاب" نوشته سید مهدی شجاعی)