لب هایش از تشنگی خشک شده بودند.
چند تا اسیر گرفته بودیم.
با قمقمه اش به یکیشان کمی آب داد.
گفت مسلمان هوای اسیر را هم دارد.
با قمقمه رفت سراغ اسیر بعدی، اما بهش نرسید.
ترکش خمپاره سرش را پراند....
❤ |
لب هایش از تشنگی خشک شده بودند.
چند تا اسیر گرفته بودیم.
با قمقمه اش به یکیشان کمی آب داد.
گفت مسلمان هوای اسیر را هم دارد.
با قمقمه رفت سراغ اسیر بعدی، اما بهش نرسید.
ترکش خمپاره سرش را پراند....
ویرایش توسط ملکوت : 2014_11_13 در ساعت 10:23 PM
با دلِ پُر امید؛چشم انتظاریم هنوز...
مشعشع (2014_11_14)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)