خواهر تخریبچی شهید مفقودالجسد "هادی رجب نسب" به بیان خاطره ای ازخداحافظی وی پرداخته است که خواندن آن نکات قابل تاملی را در بر دارد.
او می رفت در حالی که مادرهم چنان نظاره گر قدم هایش بود. وقتی می خواست برود نگاهش ، نگاه خاصی بود، غریبانه، انگار نگاهش پر بود از حرف های ناگفته، دلواپسی، اما مصمم رفتن ...
روزهای آخر سرد زمستان بود ...گاه گداری ازبرنگشتنش حرف میزد، رفتنی که بازگشتی نداشت.
در نامه ای به برادر کوچکش نوشت :
"می خواهم برایت ازوالفجر چهار که شهید شدن پانزده نفر از نزدیک ترین دوستانم بود تعریف کنم .
محمود جان امروز صبح ساعت هشت بود که دلم غمگین و منتظر، لحظه شماری عملیات می کردم، ناگهان هواپیماهای عراقی دور پادگان را بمب باران کردند ، در همین حین
برادرانم مشغول وضو و به آسمان خیره شده بودند و من در حالی که بالا ساختمان بودم ، پدافند ها شروع به شلیک کردن که سر صدای عجیبی ایجاد شده بود.
ناگهان یک انفجار مهیبی رخ داد که در یک لحظه آسمان تیره و تار شده بود به طوری که هیچ چیزی دیده نمی شد و من در عرض چند ثانیه به سرعت پایین ساختمان آمدم،
ناگهان صحرای کربلا را جلوی چشمانم دیدم .
یکی سر نداشت و یکی دست و یکی جسمش پاره پاره شده بود. نمیدانم چطور برایت تعریف کنم ... از اینکه زیاد گناه کردم و کوله بارم سنگین شده و از قافله عقب افتاده ام و شهادت نصیبم نشده. از آن روز تا حالا همیشه در تنهایی گریه می کردم و اعتراض می کردم ! چرا من را تنها گذاشتید؟؟ این رسمش نبود..!
من آن شمعم که خاکستر ندارم ، شهید مکتبم ، پیکر ندارم"