به نام خدا
درقم شیخی بودمعروف به شیخ ارده شیره.آدم فقیری بودومنزلی نداشت.یک شب درزمستان درمیان مقبره میرزای قمی درقبرستان شیخان خوابید.صبح که برای نمازبلندشد دیدبرف زیادی آمده وپشت در رامحکم گرفته.شیخ هر کاری کرد دربازنشد.از طرفی وسیله وضوحتی وسیله تیمم هم نبود چون مقبره باگچ وسیمان پوشیده شده بود.نزدیک طلوع آفتاب شد دیدنمازش قضامی شود باهمان حال بدون وضو وتیمم صحیح نمازراخواند. بعدازنماز رو کردبه طرف آسمان ودست هارا بلند نمود وبه شوخی به خداوند عرض کرد: خدایاتابحال تو به من هرچه دادی من چیزی نگفتم قبول کردم. گاهی نان و پنیردادی قبول کردم.گاهی نان و ارده دادی شکرکردم گاهی هم فقط نان دادی بازهم قبول کردم پس خدایا تو هم امروزاین نمازبی طهارت مراقبول کن و مرا مواخذه نکن.
بعد از وفات شیخ دوست صالحش او را خواب دیدوپرسیدخداباتو چگونه رفتارکرد؟
گفت:خدا مرابه واسطه همان یک نمازبخشید...
هر چه راکه خدامقدرکرده،خوب یابد،تلخ یاشیرین،سیری وگرسنگی،غم وشادی،داری و نداری همه را بایدقبول کردوشکرکرد نه اینکه باکم وزیادش حالت تغییرکند باکوچکترین صدمه باخدا سرجنگ پیداکنی....
کرامات وحکایات عاشقان خدا،ص14