((یا ابالحسن ... یا علی بن موسی ...یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله ))
نگاهم پر از پرواز كبوتران حرم شده بود كه برلاجوردی آسمان در چرخش و فرود بودند و بر گوشهایم نجوای عاشقانه دردمندان حاجتمند که دخیل حضرتش بسته بودند ، جاری بود .
عباس مرا دخیل بسته و خود به شفاعت خواهی و زیارت داخل حرم شده بود. تشنه بودم . عطش بد جوری به جانم افتاده بود و برلبهایم و من عاجز از واگویی نیازم ، نگاهم را بی هدف به هرسو می چرخاندم .
كمی دورتر از پنجره فولاد ، درست برابر با نگاه مشتاق و عطشناكم ، سقاخانه حضرت قرار داشت . با پیاله هایی طلایی رنگ كه دردست زائرین ، پر آب می شد ، و لبهای پرعطش وتشنه را سیراب می كرد .
آه ... اگرمی توانستم خودم را به سقا خانه برسانم، اگر در پاهایم توان حركتی بود . خود را از آب گوارا سیراب می كردم و به هردخیل بسته ناتوانی كه یارای حركتش نبود ، آب می دادم . افسوس ... افسوس كه خود نیز حلقه ای از این سلسله بودم .
- آه خدای من ...او كیست كه مرا می خواند ؟
روبروی با سقاخانه ، مردی بلند قامت ایستاده بود و از من می خواست كه به نزدش بروم .
او که بود ؟ از من چه می خواست ؟ شاید نمی دانست كه مرا یارای حركت نیست .
كمی جلو آمد . چهره ای متبسم و نورانی داشت . شالی سبز برگردن آویخته بود . پیاله ای پر از آب را به سمت من گرفت و تعارف کرد :
برایت آب آورده ام .می دانم که تشنه ای . بنوش
با ولع دستهایم را به سویش دراز کردم . قامتش بلند بود و دستم به او و پیاله آبش نرسید . لبخندی مهربان برلبهایش نشست . آرام جلو آمد و گفت :
-
برخیز . آب را برای تو آورده ام . بگیر.
-
نمی توانم . من ...من .... ناتوانم ...فلجم.
-
برخیز . می توانی . آب را بگیر و بنوش .
سعی خودم را کردم . بر پاهای بی حس و بی رمقم نشستم و دستهای ناتوانم را به سمت او دراز کردم . پیاله را از او گرفتم و لاجرعه سر كشیدم.
-
سلام برحسین (ع) شهید .
چه آب گوارایی بود. لبخندی زد و آرام دور شد . صدایش کردم:
- آقا .....
دورتر و دورتر شد . به سویش دویدم :
- آقا با شما هستم . بایستید .
اما او خیلی دور شده بود . به ناگاه ایستادم و ناباور به خود نگریستم که بر پاهای خود ایستاده بودم و با زبان خود حرف می زدم . با شادمانی فریاد كشیدم :
-
یا امام رضا (ع) ........
و به سوی حرم دویدم . زنان مرا در حلقه خویش قرار دادند . در حلقه سیاه و مواجشان گم شدم .
عباس كه ازحرم بیرون می آمد ، مرا ندید .
كبوتران از بام گنبد امام اوج گرفتند و در آبی بیكران آسمان رها شدند . من نیز بسان كبوتری عاشق ، و همچون ابری سبكبال ، بر دستان ملتمس و پر از دعای زنان ، به پرواز آمدم .
نقاره خانه همنوا با سرور و شادمانی من می نواخت . گویی می خواست شادی مرا به گوش همگان برساند .
عباس تکیه بر دیوار حرم داده بود و می گریست . بی شک گریه او گریه شادی بود .