کاش باز هم در شلوغی حرم گم می شدم ...
آن روزها من دخترکی بودم که بخاطر همبازی شدن با کبوتران صحن و سرایت، و آب خوردن از سقاخانه ی حرمت با آن کاسه های طلایی و قشنگ، تو را دوست می داشتم.
آنچه از تو در خیال کودکانه ام تصویر بسته بود، نوازش پرهای رنگارنگ گردگیر خادمانت بود بر روی صورتم، و عطر بهشتی گلابی که موقع زیارت، لباس هایم را خوشبو می کرد.
بر روی شانه های پدرم سوار میشدم تا از میان سیل جمعیتی که دور ضریح زیبایت می چرخیدند، دست های کوچکم را به شبکه های ضریحت برسانم و آن را ببوسم. بعد که پدرم یک گوشه می نشست و با چشمانی خیس و صدایی بغض کرده، زیارتنامه می خواند، من لی لی کنان روی سنگ های صحن گوهرشاد بازی می کردم.