به نام خدا
دانشجو بود...
دنبال عشق و حال و مهمونى و مستى...
مقيد نبود...
يه روز از دانشگاه بردنشون قم.دوستش, حميدو زورى برد.اونجا قرار شد برن ديدار آيت الله بهجت. بقيش و خود حميد واستون بگه بهتره.
رسيدم خونه آقا بهجت بچه ها تک تک سلام ميکردن وآقا بهجت هم به گرمى جواب ميداد.من چند بار اومدم سلام کنم ولى ايشون منو نگا نکرد. تو دلم گفتم ميگن اين آقا از دل آدماهم ميتونه خبر داشته باشه تو با چه رويي ميخواى تحويلت بگيره...
اومديم تهران نشستم فک کردم وقتى اون صحنه ها يادم اومد زدم هرچى شيشه مشروب بودو ترکوندم گفتم ديگه نميخورم.يک ماه بعد شنيدم گروهى از بچه ها دارن ميرن قم من چون رفته بودم نميزاشتن برم با خواهش زياد قبول کردن.رفتيم قم رسيديم خونه آقا بهجت من همون اول سرمو انداختم پايين تو حال خودم بودم چند لحظه بعد دوستام گفتن حميد...حميد... حاج آقا با شماست.آقا بهجت صدام کرد بيا جلوتر.آااااروم دم گوشم گفت...
يک ماهه که امااااام زمانتو خوشحال کردى...
.