حسین بن علی علیه السلام یکه و تنها در میان میدان با زخمها و جراحات فراوان ، پیشانی شکسته، با سری مجروح، با سینه ای سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود و در هر نفسی که میکشید ، از حلقه های زره خون می چکید اما اصلا" توجهی به هیچ گروهی از ان فرشتگان نمی کرد به من هم کسی اجازه نمی دادتا خدمت ان حضرت برسم .
همانطور که از دور نظاره میکردم ودر کار ان حضرت حیران بودم ،ناگهان دیدم که اقا امام حسین علیه السلام سر غربت از نیزه ی بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود که : ای زعفر ! بیا .در این هنگام همه فرشتگان به سوی من نگاه کردند و مرا اجازه دادند تا نزد حضرت بروم . من خود را خدمت حضرت رساندم و عرض کردم : من با نود هزار جن به یاری شما امده ام . اگر بخواهی تمام دشمنانت را قبل از اینکه از جای خود حرکت کنی نابود میسازیم . حضرت فرمود : ای زعفر زحمت کشیدی ! خدا و رسولش از تو راضی باشند . خدمت تو مورد قبول درگاه حق باشد .اما لازم نیست که زحمت بکشید ،شما برگردید .عرض کردم : قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمائید ؟! حضرت فرمود : خداوند چنین نخواسته است و باید به لقای حضرت دوست برسم . اگر من در جای خود بمانم خداوند بوسیله چه کسی این مردم نگونبخت را مورد امتحان قرار دهد ؟ و چگونه از کردار زشت خود آگاه خواهند شد و..........
جنیان گفتند : ای حبیب خدا و ای فرزند حبیب خدا ! به خدا سوگند اگر اطاعت از تو لازم و مخالفت با تو حرام نبود ، سخنت را قبول نمی کردیم و تمام دشمنانت را پیش از دستیابی به تو از میان می بردیم . حسین بن علی علیه السلام فرمود : به خداوند سوگند که ما بر این کار از شما جنیان تواناتریم ولی باید حجت بر مردم تمام شود تا (( آنکس که گمراه می شود با دلیل گمراه شود و انکس که هدایت می شود با دلیل هدایت شود .))
من (زعفر ) به امر آن حضرت مایوسانه برگشتم .وقتی که ما جنیان به محل خود رسیدیم ، بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم کردیم . مادرم به من گفت : پسرم چه میکنی ؟! کجا رفته بودی که اینچنین ناراحت بر گشتی ؟!
گفتم :مادر ! پسر ان بزرگواری که ما را مسلمان کرد ، اینک در کربلا در چنان حالی است که من رفتم تا یاریش کنم اما ان حضرت اجازه نفرمود و چون امر امام واجب بود ، باز گشتم .مادرم وقتی که سخنان را شنید ، گفت : ای فرزند ! تو را عاق می کنم . من فردای قیامت در جواب مادرش حضرت فاطمه (س ) چه بگویم ؟! زعفر گفت : مادر ! من خیلی ارزو داشتم تا جانم را فدای انحضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمود . مادرم گفت : ((بیا برویم ، من همراهت می آیم . مادرم جلو و من با لشکریانم از پشت سرش ، دوباره به سوی کربلا حرکت کردیم . )) و هنگامی که به انجا رسیدم ، از لشکریان کفار صدای تکبیر شنیدم و چون نگاه کردیم ، دیدیم که سر مبارک و درخشان اقا امام حسین علیه السلام بالای نیزه است و دود و آتش از خیمه های حرم بلند است . مادرم خدمت حضرت امام سجاد علیه السلام رسید اجازه خواست تا با دشمنان آنان بجنگد ولی ان حضرت اجازه نداد و فرمود : (( در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را مواظبت کنید تا از بالای شتران بر زمین نخورند .))
در نتیجه جنیان اطاعت کردند و تا سرزمین شام با اسیران بودند تا حضرت سجاد علیه السلام آنان را مرخص فرمود .
منابع: داستان زعفر جنی (این داستان را نخستین بار کاشفی نقل کرده است، رک به: محدث نوری/ همان/ ص 183)؛ داستان منصور ملک (فرهنگ عاشورا/ محدثی، جواد/ ص343/ نشر معروف/ 1374. به نقل از مرآهالعقول/ علامه مجلسی/ ج 5/ ص 368)؛