بلال وقت نماز صبح كنار منزل آمد حضرت از مرض در بيهوشى بود، صدا زد: الصلوة رحمكم الله .به حضرت گفتند: بلال براى نماز آمده است .
فرمود: يكى از مردم نماز بخواند، من به خود مشغولم . عايشه (از فرصت استفاده كرد) گفت : بگوييد پدر ابوبكر بر مردم نماز بخواند.
حفصه دختر عمر گفت : بگوييد پدرم عمر بخواند.
حضرت چون سخن آن دو را شنيد و بر حرصشان بر امامت پدرشان واقف گرديد،
فرمود: ساكت باشيد شما مانند زنانى هستيد كه در مجلس يوسف حاضر شدند.
حضرت چنان ميدانست كه آن دو در لشكر سامه از شهر خارج شده اند ولى از سخن عايشه و حفصه دانست كه از فرمان وى تخلف كرده و در مدينه مانده اند؛ لذا مبادا كه يكى از آن دو بر مردم امامت كند، براى زائله شبهه و دفع فتنه ، خود با كمال ضعف و در حالى كه پاهايش مى لرزيد و به دست على عليه السلام و فضل بن عباس تكيه كرده بود، به مسجد آمد و ديد ابوبكر در محراب ايستاده است ، به او اشاره فرمود، كه كنار رود.
ابوبكر كنار رفت ، و حضرت نماز را از سر شروع كرد و به آنچه ابوبكر خوانده بود اعتنا ننمود، و چون سلام نماز را داد به منزل آمد و ابوبكر و عمر و عده اى را كه در مسجد بودند خواست و فرمود:
آيا امر نكرده ام ، كه لشكر اسامه را تشكيل و راه اندازى كنيد؟!
گفتند: آرى ، فرمود: پس چرا با او نرفته ايد و امر مرا ناديده گرفته ايد؟!
ابوبكر گفت : من از مدينه خارج شده بودم ولى برگشتم تا با شما تجديد عهد كنم .
عمر گفت : يا رسول الله من از شهر خارج نشدم ؛زيرا خوش نداشتم كه حال تو را از ديگران بپرسم .