سید علی گفت: ای رافضی بی دین! عصبیت و غیرت میكنی كه ساق پای زن تو را ببینم!!
گفت: اگر در میان این جمعیت، غیرت كنم اشتباه نكردهام.
سید علی گفت: ممكن نیست تا ساق پای او را مهر نكنم اذن دخول بدهم .
آن جوان دست زن را گرفته و گفت: اگر زیارت است همین قدر هم كافی است و خواست برگردد،
سید علی گفت: ای رافضی! گفته من بر تو گران آمد؟ و در همان لحظه چوبی بر شكم زن زد. زن بر زمین افتاده و جامه او پس رفته بدن او نمایان شد،
جوان دست زنش را گرفته، بلند كرد و رو به روضه مقدسه كرد و گفت: اگر شما بپسندید بر من نیز گوارا است! و به منزل خود مراجعت نمود.
حاجی جواد گفت: بعد از گذشتن سه، چهار ساعت شخصی به تعجیل نزد من آمده كه مادر سید علی تو را میخواهد تا من روانه میشدم دو سه نفر دیگر آمدند.
من به تعجیل رفتم و وقتی رسیدم مرا به اندرون خانه بردند، دیدم سید علی مانند مار زخم خورده بر زمین میغلطد و امان از درد دل میكند
و عیال او در دور او جمع شده چون مرا دیدند مادر و زن و دختران و خواهرانش بر پای من افتادند عجز و زاری كردند كه برو و آن جوان را راضی كن
و سید علی فریاد میكند كه: بارالها! غلط كردم و بد كردم.