رستم درحالیکه اشک هایش بر روی کاغذ نامه می ریخت، چند خواسته دیگرش را نیز به نامه اضافه کرد. کاغذ را تا زد و داخل پاکت گذاشت، و با زبانش پاکت را بست. ازجایش بلند شد. ضریح چوبی امامزاده را با دستمال تمیزی پاک کرد. و در حالیکه مشغول تمیز کردن بود، به امامزاده گفت: امام رضا (ع) فامیل شماست. شما هم که من را می شناسی. سفارش ما را بکنید. نازبانو سر پا بشود.
وقتی به خانه آمد، دیر وقت بود. بچّه ها خواب بودند. ولی نازبانو از درد نخوابیده بود. نامه را به نازبانو نشان داد. برای آقا نامه نوشته ام. خودم می برم. امام رضا که فرماندار و استاندار نیست !. او ضامن آهوست !. حتماً شفا پیدا می کنی !. نازبانو در حالی که دردش را مخفی می کرد، با تبسم و تکان دادن سر از رستم تشکر می کرد.
رستم خواهرش را چند روزی به خانه اش آورد تا مواظب نازبانو و بچّه ها باشد. وخودش راهی مشهد می شود.
رستم در طول سفر، به خوب شدن نازبانو فکر می کرد. در خواب و خیال شفای نازبانو را می خواست،
به چند کیلو متری مشهد رسیده بودند. جایی که گنبد طلایی آقا معلوم بود. کمک راننده با صدای بلند گفت: کسی هست که برای اولین بار به مشهد می آید ؟!.
رستم بلند می شود. کمک راننده از رستم می خواهد بیاید جلو. راننده نگاهی به قیافه رستم می کند و از شاگردش می خواهد به او کاری نداشته باشد.
رستم جلو آمد و گفت: اولین بار است که به مشهد می آیم.
راننده پرسید. می دانی کسی که برای اولین بار به پابوس آقا بیاید، هرچه از آقا بخواهد حاجتش را می گیرد ؟!.
رستم گفت: نه !. نمی دانستم !.
راننده اتوبوس را گوشه ای پارک کرد و رو به رستم گفت: چشماتو به بند و نیت کن !.
رستم چشم هایش را بست و نیت کرد.
نیت و حاجت رستم را با اینکه در دلش بود، همه مسافرها متوجه شدند.
راننده، گنبد طلای امام رضا(ع) را به رستم نشان داد. مسافران اتوبوس یکصدا صلوات فرستادند و با صدای بلند از امام رضا(ع) خواستند، حاجت رستم را بدهد.
رستم بعد از پیاده شدن از اتوبوس و تشکر از راننده و کمک راننده راهی حرم شد.
راننده تاکسی رستم را در یکی از ورودی های حرم ییاده کرد. ازدهام جمعیّت در صحن و خیابان های اطراف، رستم را شوکه کرد. بطوریکه ذهنش درگیر جمعیت و نوبت رسیدن او به حرم شد.
ساعاتی در میان جمعیت دور سقا خانه گشت. فشار جمعیت او را مجبور کرد خودش را به بیرون برساند. نفسش بند آمده بود. گوشه ای نشست. بدنبال مسافرخانه ای می گشت که پنجره اش رو به گنبد طلای آقا باز باشد.
رستم نا امید و نگران نامه اش بود. که چگونه با این جمعیت به آقا برساند. او نمی خواست بدون جواب برگردد. مسافرخانه ای پیدا کرد که پنجره اش رو به حرم بود. رستم نیمه های شب از پنجره اطاق با گنبد طلایی آقا ارتباط برقرار کرد. از خودش و از مریضی نازبانو حرف زد. از اینکه با امید آمده است. نمی خواهد ناامید برگردد.
رستم شب نخوابید. صبح خیلی زود راهی حرم شد. بلکه بتواند آقا را زیارت کند و نامه اش داخل ضریح بی اندازد.
جمعیت در صحن وسرای امام روان بود ولی خیلی زود رسیدن به ضریح سخت شد.
رستم به داخل حرم رفت، ولی بی نتیجه از حرم بیرون آمد. ناامید نگاهی به حرم کرد. نامه را از جیبش درآورد. و دوباره داخل جیبش گذاشت. گوشه ای نشست. چیزی نگفت. با اینکه ناراحت بود، از کسی و چیزی هم شکایت و گله ای نداشت. و رو به آقا گفت: برای تو نامه نوشته ام. با امروز دو روز است که آمده ام. ولی بخاطر جمعیت زیادی که در بیرون و داخل حرم هستند نتوانسته ام، نامه ام را بدهم.
آقا جان !. این مردم مشکل دارند. حتماً مشکل شان از مشکل من بیشتر است. من از مشکل خودم صرف نظر می کنم. حاجت این مردم را برآورده کن.
رستم نا امید به ترمینال بر می گردد. او از اینکه دست خالی به خانه برمی گشت ناراحت و شرمنده نازبانو بود. در فاصله حرم تا ترمینال یکی از خادمان آقا، که بعد از شیفت کاری به خانه می رفت، باب صحبت را با رستم باز کرد. رستم قصه نامه اش را گفت. خادم نامه را از رستم گرفت، قول داد نامه را به آقا برساند. خادم از تاکسی پیاده شد. رستم به روستا برگشت و قبل از رفتن پیش نازبانو، به امامزاده رفت. به گریه افتاد. لحظاتی بعد احساس کرد، کسی روی دوش وکتفش را می مالد !. سرش را بالا گرفت. نازبانو بود !. مردم روستا، بیرون امامزاده ندای الله اکبر سر داده بودند، و رضا !، رضا ! می گفتند.