رويارويى با عبيدالله
اهل بيت حسينـى(ع) اگـرچه اسير شدند; اما هيچ گاه ذليل نشـدنـد.
آنان با عزت ايمانـى و شهامت علـوى, از خـون شهيـدان به خـوبـى پاسـدارى كردنـد و به رغم خفقان حاكـم بر جامعه, دفاعيه الهى و دشمـن شكـن خود را, حتى در درون كاخهاى ستمگران, قرائت نمودند. زمانـى كه امام زين العابـديـن(ع) وارد كـوفه شـد, خطبه اى بليغ ايراد كرد, به گـونه اى كه پشيمانى سراپاى وجـود كـوفيان را فرا گـرفت.(3)
آنگـا كه در كـاخ, عبيـدالله زياد, روياروى او قـرار گـرفت بـا منطق رسا بطلان سخنان او را آشكار ساخت. عبيـدالله در آغاز نام امام را پرسيد. گفته شد كه او (على بـن الحسين) است.
عبيدالله گفت: مگر خدا على بـن الحسين را نكشت؟ بر خلاف انتظار و توقع او امام زين العابدين(ع) فرمود:
او برادر مـن بود كه مردم او را كشتند. پـس از اينكه عبيدالله گفت; بلكه خـدا او را كشت, حضرت ايـن آيه را قرائت كرد. (خـداونـد جانها را به هنگام مرگ مى گيرد و هميـن طـور جانهاى انسانها را به هنگام خـواب)(4) به ايـن موضوع اشاره كرد كه همه امور از قدرت الهى سرچشمه مى گيرد. اما تو و سپاهيان يزيد به گناه و ظلـم او را به شهادت رسانديد.
عبيدالله با شنيدن اين جواب خشمگيـن شد و تصميـم به كشتـن امام گـرفت; حضـرت زينب(س) به دفاع بـر خـاست. و آنگاه كه امام زيـن العابـديـن(ع) از عمه اش خـواست تا آرام بگيرد, رو به عبيـدالله زياد كرد و فرمـود:
مرا به كشتـن تهديد مـى كنـى. (اما علمت ان القتل لنا عاده و كرامتنا الشهاده) مگر نمـى دانـى كشته شدن در راه خـدا سيـره و شعار ما و شهادت مـايه كـرامت و ارجمنـدى مـا است؟(5)