محمد
پسر ابی سعید فرزند عقیل بود
و نوه ی ابوطالب
عصر عاشورا
وقتی حسین در گودال قتله گاه افتاد
و حرم آل الله محزون شد!
برخاست
هفت سال بیشتر نداشت
پیراهنی بلند بر تن کرده بود
در دو گوش او دو گوشواره به چشم میخورد
سراسیمه چوبی که ستون خیمه بود برداشت
بی حسین استواری خیمه ها به چه کار می آمد!؟
ترس در دلش غوغا میکرد
کوچکتر از آن بود که با هجوم سوارها خو گرفته باشد
یاد آن شب افتاد
شبی که در منزلگاه "شراف" سپاه هزار نفری "حر" به آنها رسید و راهشان را سد کرد
حسین فرمان داده بود کودکان را از آن مکان دور کنند تا نهراسند
اما او از پشت خیام دیده بود که حسین حتی اسبان حر را سیراب میکرد!
و حالا
فریاد حسین را می شنید
فریادی که لبریز بود ازعطش: اگر دین ندارید و از روز معاد نمیترسید، در دنیایتان آزادمرد باشید...
میدوید و می اندیشید:
"آیا اکنون نیز
که نفسهای مولایم به شماره افتاده
آب بر او حرام است؟
آیا هنوز هم از قوت بازوانش می هراسند؟
کاش کسی سیرابش...!"
ناگهان صدای تکبیر حسین قطع شد
وصدای هلهله ی لشکریان لرزه بر جسم کوچکش افکند
وحشت زده به چپ و راست مینگریست!!
لقیط بن ناشر الجهنی
در میان سرمستی جان گرفته از خاموش شدن بانگ فرزند زهرا
چشمش به محمد افتاد
تعلل نکرد
شیطان مجال تعلل نمیگذاشت برایشان
به چشم بر هم زدنی بر اسب پرید و خود را به کودک رساند
خم شد
تا شمشیر خونینش به قامت کودکی پیاده برسد!!
پیاپی شمشیر را بالا و پایین برد
یادش رفته بود انگار که یک ضربه برای کودکی هفت ساله کفایت میکند؟!!
یا بغضش از آل حیدر زیاد بود؟
نمیدانم!
آنقدر میدانم که مادرش ام ولد
جز تکه تکه های طفلش
در میان شهدای نینوا
چیزی نیافت!