انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 19

موضوع: از ديار حبيب

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض از ديار حبيب





    از ديار حبيب

    سيد مهدى شجاعى

    سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب ، در هم مى شكند

    بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

    سكوت كوچه را طنين گامهاى دو اسب ، در هم مى شكند.
    دو سايه ، دو اسب ، دو سوار از دو سوى كوچه به هم نزديك مى شوند.
    از آسمان ، حرارت مى بارد و از زمين آتش مى رويد. سايه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر مى كنند و در آغوش كاهگلى ديوارها فروتر مى روند.

    در كمركش كوچه ، عده اى در پناه سايه بانى خود را يله كرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمين تكيه داده اند تا رسيدن اولين نسيم خنك غروب ، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.

    سايه هاى دو اسب ، متين و سنگين و با وقار به هم نزديكتر مى شوند.
    نه تنها دو سوار، كه انگار دو اسب نيز همديگر را خوب مى شناسند .


    آن مرد كه چهره اى گلگون دارد و دو گيسوى كم و بيش سپيد، چهره اش را قابى جو گندمى گرفته است ، دهانه اسب را مى كشد و او را به كنار كوچه مى كشاند.
    آن سوار ديگر كه پيشانى بلند، شكمى برآمده و چهره اى مليح دارد، اسبش را به سمت سوار ديگر مى كشاند تا آنجا كه چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار مى گيرد و نفس دو اسب در هم مى پيچد .

    نشستگان در زير سايه بان ، مبهوت ، نظاره گر اين دو سوارند كه چه مى خواهند بكنند.
    پيش از آنكه پيرمرد، لب به سخن باز كند، آن ديگرى در سلام پيشى مى گيرد :
    سلام اى حبيب مظاهر! در چه حالى پيرمرد؟
    تبسمى شيرين بر لبهاى پيرمرد مى نشيند:
    سلام ميثم ! كجا اين وقت روز؟
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  2. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  3. Top | #2

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض






    حبيب ، اسبش را قدمى به پيش مى راند تا زانو به زانوى سوار ديگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانه ميثم مى گذارد و بى مقدمه مى گويد:
    من مردى را مى شناسم با پيشانى بلند و سرى كم مو كه شكمى برآمده دارد و در بازار دارلرزق خربزه مى فروشد...

    ميثم به خنده مى گويد:
    خب ؟ خب ؟
    حبيب ادامه مى دهد:
    آرى اين مرد بدين خاطر كه دوستدار پيامبر و على است ، سرش در كوچه هاى همين كوفه بر دار مى رود و شكمش در بالاى دار، دريده مى شود... خب ؟ باز هم بگويم ؟
    سايه نشينان از شنيدن اين خبر دهشتزا، حيرت مى كنند، آرنجها را از زمين مى كنند و سرها را بلند مى كنند و نزديك مى گردانند تا عكس العمل حيرت و وحشت را در چهره ميثم ببينند، اما ميثم ، آرام لبخند مى زند و دست حبيب را بر شانه خويش مى فشارد و مى گويد:

    بگذار من بگويم .
    چروك تعجب بر پيشانى حبيب مى نشيند:
    تو بگويى ؟
    آرى ، من نيز پيرمردى گلگون چهره را مى شناسم ، با گيسوانى بلند و آويخته بر دو سوى شانه كه به يارى فرزند پيامبر از كوفه بيرون مى زند، سر از بدنش جدا مى شود و سر بى پيكر، در كوچه پس كوچه هاى كوفه ، مى گردد.

    انگار چشم و چهره حبيب از شادى و لبخند، لبريز مى شود. دو سوار دستها و شانه هاى هم را مى فشارند و بى هيچ كلام ديگر وداع مى كنند.
    طنين گامهاى دو اسب ، بر ذهن و دل سايه نشينان چنگ مى زند .يكى براى خلاص از اينهمه حيرت ، مى گويد:
    دروغ است ، چه كسى مى تواند آينده را به اين روشنى ببيند.
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  4. Top | #3

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض






    ديگرى نيز شانه از زير بار وحشت خالى مى كند و سعى مى كند بى خيال بگويد :
    من كه دروغگوتر از اين دو در عمرم نديده ام ؛ ميثم تمار و حبيب بن مظاهر
    هرم حيرت و وحشت قدرى فروكش مى كند اما صداى پاى اسبى ديگر بر ذهن كوچه خراش مى اندازد.
    سايه اسب ، نزديك و نزديكتر مى شود.

    سوار، رشيد هجرى است :
    حبيب را نديديد؟ يا ميثم را؟


    ديديم ، هردو را ديديم ، آمدند،در اينجا ايستادند، قدرى دروغ بافتند و رفتند.
    مگر چه گفتند؟
    يكى از سايه نشينان بر سكوى انكار تكيه مى زند و از ابتدا تا انتهاى ماجرا را نقل مى كند.
    رشيد؛ آرام و بى خيال ، اسب را، هى مى كند اما پيش از رفتن ، نگاهش را بر روى سايه نشينان مى گرداند و مى گويد:
    خدا رحمت كند ميثم را، يادش رفت بگويد:
    به آنكه سر حبيب بن مظاهر را مى آورد، صد درهم جايزه افزونتر مى دهند.




    ادامه دارد....
    ویرایش توسط ملکوت : 2013_11_10 در ساعت 09:27 AM
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  5. Top | #4

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض






    غلغله اى است در خانه سليمان بن صرد خزاعى

    پيرمردان و ريش سپيدان ، در صدر دو اتاق تو در تو نشسته اند و باقى ، بعضى ايستاده و بعضى نشسته ؛ تمام فضاى خانه را اشغال كرده اند.
    عده اى كه ديرتر آمده اند، در پشت در خانه سليمان ايستاده اند و از شدت ازدحام مجال داخل شدن نمى يابند.
    سليمان ، سخت از اتلاف وقت مى ترسد. رو مى كند به حبيب و مى گويد: حبيب ! شروع كنيد.


    حبيب دستى به ريشهاى سپيدش مى كشد و جا به جا مى شود، اما شروع نمى كند:
    من چرا سليمان ؟ شما هستيد، رفاعه هست ، مسيب هست . اصلا خود شما شروع كن سليمان ! حرف روشن است .
    سليمان از جا برمى خيزد و غلغله فرو مى نشيند. همه به هم خبر مى دهند كه سليمان ايستاده است براى سخن گفتن . سكوت بر سر جمع سايه مى اندازد و سليمان آغاز مى كند:
    معاويه مرده و كار را به يزيد سپرده است

    اين فرزند نيز - كه همچنان كه پدر - شايسته خلافت نيست . و حسين عليه السلام بر يزيد شوريده و به سمت مكه خروج كرده است .او اكنون نيازمند يارى شماست .
    شما كه شيعه او هستيد؛ شما كه شيعه پدر او بوده ايد. پس اگر مى دانيد كه اهل يارى و مجاهدتيد، برايش نامه بنويسيد و اعلام بيعت كنيد. والسلام .

    سليمان مى نشيند و حرفى كه در گلوى حبيب ، گره خورده است ، او را از جا بلند مى كند:
    اگر مى ترسيد از ادامه راه ، اگر رفيق نيمه راه مى شويد، اگر بيم ماندن داريد، اگر احتمال سستى مى دهيد، پا پيش نگذاريد. همين .


    ادامه دارد....
    ویرایش توسط ملکوت : 2013_11_10 در ساعت 09:27 AM
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  6. Top | #5

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    ترديد چند تن در زير دست و پاى تاءييد عموم گم مى شود و همه يكصدا فرياد مى زنند:
    ما بيعت مى كنيم .
    نامه مى نويسيم .
    مى كشيم و كشته مى شويم .
    جان و مالمان فداى حسين .

    سليمان ، كاغذ و قلمى را كه از پيش آماده كرده است ، مى آورد. در كنار حبيب مى نشيند. كاغذ را روى زانو مى گذارد و شروع مى كند به نوشتن .
    تا ريش سپيدان ، با مشاورت ، نامه را به پايان ببرند. همچنان نجوا و زمزمه و گاهى شعار و فرياد، در تاءييد و تسريع دعوت از امام ، ادامه مى يابد.

    سليمان بر مى خيزد براى خواندن نامه و تا سكوت بر همه جاى خانه حاكم نمى شود شروع نمى كند. حرف را همه بايد تمام و كمال بشنوند تا بتوانند زير آن را امضاء كنند:



    ادامه دارد....
    ویرایش توسط ملکوت : 2013_11_10 در ساعت 09:26 AM
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  7. Top | #6

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    بسم الله الرحمن الرحيم

    به : حسين بن على عليه السلام

    از: سليمان بن صرد، مسيب بن نجبه ، رفاعة بن شداد، حبيب بن مظاهر، و جمعى از شيعيان ساكن كوفه .
    سلام بر شما! خداى لاشريك را به خاطر وجود نعمت بى بديل شما شكر مى كنيم .
    و اما بعد:

    حمد و سپاس مخصوص خدايى است كه دشمن خونخوار و كينه توز شما، معاويه را به هلاكت رساند.
    معاويه اى كه به ناحق بر اين امت حكم مى راند. خوبان را مى كشت و تبهكاران و جنايت پيشه گان را باقى مى گذاشت و بيت المال را ميان گمراهان و آلودگان تقسيم مى كرد.
    لعنت خدا بر او بسان لعنت قوم ثمود. به ما خبر رسيده كه معاويه ملعون ، يزيد بى لياقت را بى هيچ قاعده و قانونى جانشين خود قرار داده است .
    اما
    ما را هرگز امامى جز شما نبوده است . پس بياييد اى امام و ولى و مرشد و امير ما تا خدا اين امت متفرق را به حضور شما وحدت ببخشد و دلهايمان به حقيقت حضور شما روشنى گيرد. در كوفه ، نعمان بن بشير حكومت مى كند. او در قصر حكومتى هم تنهاست . هيچكس در نماز جمعه و جماعت و عيد و او حاضر نمى شود. اگر دعوت ما را اجابت كنيد و راهى كوفه شويد، ما او را اخراج و روانه شام مى كنيم .
    بپذيريد دعوت و بيعت ما را. سلام و رحمت و بركت خداوند بر شما اى فرزند رسول الله !

    خواندن نامه كه به اتمام مى رسد، فرياد و غوغاى تاءييد و تحسين ، در گوش خانه مى پيچد و ذهن خانه را آشفته مى كند. سليمان در ميان جمعيت راه مى افتد و تا از تك تك افراد تاءييد نمى گيرد، نامشان را ثبت نمى كند.
    نامه را چه كسى به امام مى رساند؟
    چند نفرى داوطلب مى شوند و از ميان آنها عبدالله همدانى و يك نفر ديگر به تاءييد همگان مى رسند. نامه را برمى دارند، اسب را زين مى كنند و هماندم راهى مكه مى شوند.





    ادامه دارد....
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  8. Top | #7

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    كوفه آبستن حادثه است

    كوفه آبستن حادثه است . رفت و آمدها، ديد و باز ديدها و حرف و سخنها به سان اولين بادهايى است كه ظهور حتمى طوفان را وعده مى دهد.
    بازار كوفه مركز ثقل اين بيقرارى و نا آرامى است . صداى جانفرساى آهنگريها، لحظه اى قطع نمى شود؛ چه آنها كه از حكومت ، سفارش شمشير و خود و نيزه پذيرفته اند و چه آنها كه براى مردم ، سلاح مى سازند.


    حبيب ، آرام و با احتياط از كنار آهنگريها مى گذرد و بغضى سخت گلويش را مى فشارد؛ اين همه سلاح ، اين همه تجهيزات ، براى جنگ با كى ؟ براى جنگ با چند نفر؟
    حبيب ، چهره تك تك آهنگرها را كه در كوره مى دمند يا پتك بر آهن گداخته مى كوبند، از نظر مى گذراند، و با خود مى انديشد:
    كاش دلهاى شما به اين سختى نبود؛ كاش لااقل همانند آهن بود؛ اگر نه در كوره عشق ، لااقل در كوره اين حوادث غريب ، گداخته مى شد و شكل تازه مى گرفت ؛ كاش دلهاى شما از سنگ نبود. تو، تو و تو كه براى حسين نامه نوشتيد. از او دعوت كرديد، با او بيعت كرديد، چگونه اكنون بى هيچ شرم و حيايى براى دشمن او سلاح مى سازيد.




    ادامه دارد....
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  9. Top | #8

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    تو چگونه دلت مى آيد خنجرى بسازى كه با آن قلب فرزند رسول الله ... واى ... واى بر شما... واى بر دلهاى سخت شما و واى بر دنيا و آخرت شما...
    حبيب همچنان آرام و بى صدا مى گذرد و قطرات اشك از لابه لاى شيارهاى صورتش مى گذرد و ريشهاى سپيدش را مى شويد.
    اشكريزان و زمزمه كنان ، آهنگران را پشت سر مى گذارد و در كنار عطار آشنايى مى ايستد: سلام بنده خدا! قدرى از آن رنگهايت به من بده .

    چهره عطار به ديدن سيماى آشناى حبيب از هم گشوده مى شود:
    عليك سلام اى حبيب خدا! در اين بازار آشفته تو در فكر رنگ موى خودى ؟


    حبيب لب به لبخندى تلخ مى گشايد و مى گويد:
    در همين بازار آشفته است كه تو هم به كاسبى ات مى رسى .
    پيش از آنكه عطار پاسخى ديگر تدارك ببيند، مسلم بن عوسجه از راه مى رسد و از چند قدمى سلام مى كند. حبيب سلام او را به گرمى پاسخ مى گويد و آغوش مى گشايد و هر دو همديگر را گرم در بغل مى گيرند و حال مى پرسند.
    عطار رنگ را به حبيب مى دهد و پولش را مى ستاند. حبيب و مسلم آرام آرام از دكان فاصله مى گيرند. حزنى غريب در چهره و كلام هر دو نشسته است و هيچكدام توان پوشاندن اين غم را ندارند.

    مى بينى مسلم ؟ مى بينى بازار كوفه چه خبر است ؟ همه در كار ساختن و خريدن شمشير و زره و خنجر و نيزه اند؛ اسبهاى جنگى مى خرند؛ زين و برگ تدارك مى بينند.




    ادامه دارد....
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  10. Top | #9

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    بغض مسلم مى تركد و اشك به پهناى صورتش فرو مى ريزد:
    همه دارند مهياى جنگ با حسين مى شوند.
    لبها و دستهاى حبيب از هجوم غصه مى لرزد؛ آنچنان كه بسته رنگ از دستش به زمين مى افتد. رازش را به مسلم بن عوسجه كه مى تواند بگويد؛ شايد بيان اين راز التيامى براى دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم مى برد و بغض آلوده نجوا مى كند:

    اين رنگ را خريده ام تا جوان شوم براى حضور در سپاه حسين و به خدا كه از پا نمى نشينم مگر كه از خون خودم بر اين سر و صورت رنگ بزنم - در راه حسين .

    اين كلام نه تنها از التهاب هر دو كم نمى كند كه انگار به آتش درد و اشتياقشان دامن مى زند. هر دو آنچنان غرقه در دنياى ديگرند كه نمى فهمند چگونه با هم وداع مى كنند.

    حبيب ، گريان و مضطرب ، اما استوار و مصمم ، كوچه پس كوچه هاى كوفه را يكى پس از ديگرى پشت سر مى گذارد و به خانه مى رسد.
    زن سفره را پهن كرده و چشم انتظار حبيب در كنار سفره نشسته است . حبيب بى آنكه ميلى به غذا داشته باشد، دستهايش را مى شويد و در كنار سفره مى نشيند.
    زن بر خلاف حبيب ، سرمست و شادمان است :
    غمگين نباش شوى من ! اكنون ، گاه غصه خوردن نيست .

    حبيب مات و متحير به چهره خندان زن مى نگرد:
    چه مى گويى زن ؟ از كجا مى گويى ؟
    زن دستهايش را به سينه مى فشارد:
    به دلم آمده است كه از سوى محبوب ، قاصدى خواهد آمد، خبرى ، حرفى نامه اى ... غمگين نباش حبيب ، محبوب به تو عنايت دارد؛ محبت دارد؛ ديگر چه جاى غصه است ...؟
    هنوز كلام زن به پايان نرسيده است كه سحورى در، به تعجيل نواخته مى شود. زن فرياد مى زند:
    آمد. خودش بايد باشد .
    حبيب از جا بر مى خيزد و همچنان مبهوت به زن نگاه مى كند:
    چه مى گويى زن !؟

    و به سمت در مى رود و وقتى باز مى گردد، دستهايش كه دو سوى نامه را گرفته اند، از شدت شعف مى لرزد:

    ادامه دارد....

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  11. Top | #10

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.77
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    بسم الله الرحمن الرحيم

    از: حسين بن على

    به : فقيه گرانقدر، حبيب بن مظاهر
    اما بعد؛
    اى حبيب ! تو نزديكى ما را به رسول الله نيك مى دانى و بيشتر و بهتر از ديگران ما را مى شناسى . تو مرد فطرت و غيرتى .
    خودت را از ما دريغ نكن .
    جدم رسول خدا در قيامت قدر دان تو خواهد بود.




    ادامه دارد....
    ویرایش توسط ملکوت : 2013_11_10 در ساعت 09:36 AM
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 12:13 AM