انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبی انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ نارنجی
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18

موضوع: خاطرات رهبر از جبهه

  1. Top | #1

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض خاطرات رهبر از جبهه




    از تو به يك اشاره ...

    يك روز در شهريور 1320 چند لشگر از شرق و چند لشگر از غرب وارد كشور شدند و چند تا هواپيما در آسمان‌ها پيدا شدند؛ نيروهاي نظامي آن روز كشور از پادگان‌ها هم گريختند! نه فقط در جبهه‌ها نماندند،‌ بلكه آن‌هايي هم كه در پادگان بودند، خزيدند تو خانه‌ها و خود را مخفي كردند.

    يك روز هم همين ملت ساعت 2 بعدازظهر امام اعلام كرد كه مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج كنند. مرحوم شهيد چمران به خود من گفت: به مجرد اين‌كه پيام امام از ديوار پخش شد، ما كه آن‌جا در محاصره‌ي دشمن بوديم، احساس كرديم كه دشمن دارد شكست مي‌خورد. بعد از چند ساعت هم سيل جمعيت به سمت پاوه راه افتاد.

    من ساعت چهار و پنج همان روز در خيابان به طرف منزل امام مي‌رفتم، ديدم اصلاً‌ اوضاع دگرگون است. همين‌طور مردم در خيابان‌ها سوار ماشين‌ها مي‌شوند و از مراكز سپاه و مراكز مربوط به اعزام جبهه، به جبهه‌ها مي‌روند، اين همان مردمند؛ اما فكر و محتواي ذهن تغيير پيدا كرده است؛ آرمان پيدا كردند؛ به هويت خودشان واقف شدند، خود را شناخته‌اند، همين‌طور بايد پيش برود.

    (‌بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار خانواده‌هاي شهدا و ايثارگران استان سمنان 18/8/1385)




    منبع: خبرگزاري فارس
    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  2. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  3. Top | #2

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    اشغال خرمشهر

    آن روز وضع نيرو‌هاي مدافع ما در اهواز خيلي نابسامان بود، لذا ما از اهواز نمي‌توانستيم نيرو بفرستيم و بايد از دزفول مي‌فرستاديم يا از هر جاي ديگري كه فرمانده‌ي نيروي زميني مي‌فرستاد كه آن هم در دزفول مستقر بود. هر چه ما گفتيم اعتنايي نكردند.

    من نامه‌اي نوشتم به بني‌صدر در آن اتمام حجت كردم و گفتم كه من از كي به شما اين مطلب را مي‌گفتم، و امروز خرمشهر، خونين شهر شده است و هنوز هم سقوط نكرده است كه اين نامه را نوشتم. اين نامه در مركز اسناد سري مجلس شوراي اسلامي و هم‌چنين در بايگاني شوراي عالي دفاع موجود است.

    همان وقت به همه سپردم كه اين نامه جزو اسناد تاريخي بماند. گفتم من اتمام حجت مي‌كنم و شهر سقوط خواهد كرد و نوشتم اين واحدهايي كه من مي‌گويم بايد بفرستيد، ولي اعتنايي نشد و در نتيجه خرمشهر با وجود مقاومت دليرانه عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب نياورد و عراقي‌ها از چند سو وارد شهر شدند.

    آخرين نيروهاي ما از مسجد جامع بيرون آمدند و از زير پل، خودشان را به طرف آبادان كشيدند. من قبل از سقوط خرمشهر پيشنهاد كردم كه ما يك واحد منظم به خرمشهر بفرستيم كه راه مابين خرمشهر_ شلمچه را ببندد و نگذارد دشمن را كه مرتباً به وسيله‌ي نيروهاي ما رانده مي‌شد و تا شلمچه پس مي‌نشست، بازگردد. اين پيشنهاد من بود، بني‌صدر اين حرف‌ها را نه فقط نشنيده مي‌گرفت بلكه تحت تأثير اظهار نظرهاي چند نفري كه دوروبرش بودند، مسخره مي‌كرد.

    براي پرستيژ سياسي عراق، گرفتن خرمشهر بسيار ارزشمند بود و براي پرستيژ سياسي ما، از دست دادن آن بخش از خرمشهر بسيار خسارت بار. ما مي‌توانستيم از خسارت جلوگيري كنيم بني‌صدر مسأله را نديده مي‌گرفت. فريادهايي را كه از داخل خونين شهر بلند بود، همان طور كه به گوش ما مي‌رسيد و ما مي‌دانستيم، نشنيده گرفت.

    حتماً كساني را هم كه از آنجا فرياد مي‌كشيدند و طلب كمك مي‌كردند، به تشر و با تمسخر ساكت مي‌كرد و خلاصه حرفش اين بود كه شما كه در جريانات سياسي، در آن جريان ديگر قرار داريد، حالا هم از خرمشهر دفاع كنيد. به اين‌كه فرمانده كل قوا بود و مسئول كار او بود و ارتش در اختيارش بود.

    اين كه در روز سوم خرداد خرمشهر از دست رفته و غصب شده‌ي ما برگشت و به اعتقادمان يك سال دير برگشت، چون مي‌توانست خرمشهر در سال گذشته يعني يك سال پيش آزاد شود، اما اين كه چرا نشد، علتش همين عدم محاسبه و محاسبه‌هاي غلط بود.

    در آن وقت سپاه پاسداران جدي گرفته نمي‌شد و وجود سپاه در صحنه رزم فرض نمي‌شد... آن چه نداشتيم اجازه ورود اين‌ها به ميدان جنگ به طور شايسته بود. مثلاً براي يك خمپاره يا براي يك پشتيباني آتش يا براي اجازه ورود در صحنه‌ي نبرد به صورت جدي بايستي به هر دري مي‌زديم و اين را مي‌ديديم كه در آخر هم ممكن بود كاري انجام نشود يا به صورت ناقص انجام شود.

    مصاحبه‌ها سال 61 _62، صفحه 47 _ 48


    منبع: ماهنامه وصال
    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  4. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:


  5. Top | #3

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    حضور در اهواز

    لحظات سرنوشت‌ساز در آبادان محل استقرار ما در اين هشت، نه ماهي كه در منطقه‌ عمليات بودم، «اهواز» بود، ‌نه« آبادان» يعني اواسط مهر ماه به منطقه رفتم (مهر ماه 59 تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد‌60) يك ماه بعدش حادثه‌ مجروح شدن من پيش آمد كه ديگر نتوانستم بروم.

    يعني حدود هشت، نه ماه، بودن من در منطقه‌ جنگي، طول كشيد. حدود پانزده روز بعد از شروع عمليات بود كه ما به منطقه رفتيم، اول مي‌خواستم بروم «دزفول» يعني از اين‌جا نيت داشتم. بعد روشن شد كه اهواز، از جهتي، بيشتر احتياج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براي رفتن به اهواز اجازه گرفتم، كه آن هم براي خودش داستاني دارد.

    تا آخر آن سال را كلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه‌‌ غرب و يك بررسي وسيع در كل منطقه كردم، براي اطلاعات و چيزهايي كه لازم بود؛ تا بعد بيايم و باز مشغول كارهاي خودمان شويم. كه حوادث « تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آن‌جا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاي اول قصد داشتم بروم «‌خرمشهر» و آبادان؛ لكن نمي‌شد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلي كه بوديم، تكان نمي‌توانستم بخورم. زيرا كساني هم كه در خرمشهر مي‌جنگيدند، بايستي از اهواز پشتيباني‌شان مي‌كرديم. چون واقعاً از هيچ جا پشتيباني نمي‌شدند.


    در آن‌جا ، به طور كلي، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادي كه ما بوديم، مرحوم دكتر «‌چمران» فرمانده‌ آن تشكيلات بود و من نيز همان جا مشغول كارهايي بودم. يك نوع كار، كارهاي خود اهواز بود. از جمله عمليات و كارهاي چريكي و تنظيم گروه‌هاي كوچك براي كار در صحنه‌ عمليات. البته در اين جاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بوده‌ام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشكر 92، براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم. محافظيني را هم كه داشتم همه را مرخص كردم.

    گفتم من ديگر به منطقه‌ خطر مي‌روم؛ شما مي‌خواهيد حفاظت جان مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند: «ما هم مي‌خواهيم به عنوان بسيجي در آن‌جا بجنگيم.» گفتيم: «عيبي ندارد.» لذا بودند و مي‌رفتند كارهاي خودشان را مي‌كردند و به من كاري نداشتند.

    مرحوم چمران، همراهان زيادي با خودش داشت. شايد حدود پنجاه، شصت نفر با ايشان بودند. تعدادي لباس سربازي آوردند كه اينها بپوشند تا از همان شب اول شروع كنيم. يعني دوستاني كه آن‌‌جا در استانداري و لشكر بودند، گفتند، «الان ميدان براي شكار تانك و كارهاي چريكي هست.»

    ايشان گفت: «از همين حالا شروع مي‌كنيم.» خلاصه، براي آن‌ها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟»گفت: « خوب است. بد نيست» گفتم: «پس يك دست لباس هم به من بدهيد.» يك دست لباس سربازي آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلي گشادي بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خيلي به تن من نمي‌خورد. چند روزي كه گذشت، يك دست لباس درجه‌داري برايم آوردند كه اتفاقاً علامت رسته زرهي هم روي آن بود.

    رسته‌هاي ديگر، بعد از اين كه چند ماه آن‌جا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مي‌كردند كه چرا لباس شما رسته‌ توپخانه نيست؟ چرا رسته پياده نيست؟ زرهي چه خصوصيتي دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهي را كندم كه اين امتيازي براي آن‌ها نباشد، به هر حال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگي كه اين‌جا توي فيلم ديديد روي دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم.

    يعني شخصي است و ارتباطي به دستگاه دولتي ندارد. كسي يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينكف مخصوصي است كه بر خلاف كلاشينكف‌هاي ديگر، يك خشاب پنجاه‌تايي دارد. غرض؛ حالا يادم نيست كلاشينكف خودم همراه بود، يا آن‌جا، گرفتم.

    همان شب اول رفتيم به عمليات. شايد دو، سه ساعت طول كشيد و اين در حالي بود كه من جنگيدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تيراندازي كنم.


    عمليات جنگي اصلاً بلد نبودم. اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروه‌هايي كه به اصطلاح آن روزها، براي شكار تانك مي‌رفتند.

    تانك‌هاي دشمن تا « دوبه‌هردان» آمده بودند و حدوده هفده، هيجده يا پانزده، شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‌هايشان تا اهواز مي‌آمد. خمپاره‌ 120 يا كمتر از 120 هم تا اهواز مي‌آمد.

    به هر حال، اين تربيت و آموزش‌هاي جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايي را معين كرد براي تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهاي چريكي وارد بود. در قضاياي قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به خلاف ما كه هيچ سابقه‌ نداشتيم.

    ايشان سابقه نظامي حسابي داشت و از لحاظ جسماني هم، از من قويتر و كار كشته‌تر و زبده‌تر بود.

    لذا، وقتي صحبت شد كه «كي فرمانده اين عمليات باشد؟» بي‌ترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران، فرمانده اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع‌ آن تشكيلات شديم.

    منبع: خبرگزاري فارس

    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  6. Top | #4

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    حمله بني صدر

    بني صدر اصلاً چيزي در مورد مسايل جنگي نمي‌دانست. يك روز اين موضوع را در حضور بني صدر خدمت امام عرض كردم كه يك دفعه بني صدر آشفته شد و گفت:« من تاريخ 2500 ساله ارتش ايران را بلدم، چطور شما مي‌گوييد وارد نيستم».

    گفتم‌: وضع كنوني ارتش با آن موقع فرق مي‌كند و حقيقت هم همين بود، ولي او قبول نداشت و هر چه را كه مي‌شنيد تعريف مي‌كرد. او حتي نمي‌دانست تانك چيست.

    به طور مثال: در دزفول طي يك عمليات نيروهاي ما به ارتش عراق حمله كردند.

    اين عمليات را بني صدر با تفاخر شروع كرد ولي ناكام ماند. آن روزها ما (اعضاي شوراي عالي دفاع) در دزفول بوديم. وقتي عمليات شروع شد و ما به مراكز خبري و فرماندهي مي‌رفتيم به ما مي‌گفتند الان نيروهاي ما فلان جا را گرفتند و خلاصه دايماً خبر از پيشروي مي‌دادند و ما هم خوشحال بوديم.

    ظهر كه به محل اقامت خودمان آمديم به بنده و شهيد رجايي خبر دادند كه دو نفر از برادران سپاه با شما كار دارند.

    گفتيم بگوييد بيايند آمدند و با تلخي گفتند كه ما شكست خورديم. هيچ كدام از ما باور نكرديم و با قاطعيت گفتيم شما بد بين هستيد و حاضر نيستيد با ارتش كار كنيد و حرف فرماندهان ارتش را قبول نداريد.

    گفتند: خير! ما الان شكست خورده‌ايم و نيروهايمان دارند برمي گردند و اضافه كردند كه اين مقدار كشته داده و اين مقدار تانك داده‌ايم و اگر به همين ترتيب پيش برود تا عصر منهدم مي‌شويم.

    این در حالي بود كه تا ربع پيش از اين به ما خبر از پيشروي مي‌دادند. گفتيم برويم و از بني صدر بپرسيم. آقاي هاشمي و يا شايد هم شهيد رجايي نزد بني صدر رفتند.

    مدتي گذشت و نيامدند. بعداً معلوم شد كه هم زمان با آنان تعدادي از فرماندهان ارتش هم آمده بودند تا خبر شكست را بدهند.

    هم چنين معلوم شد كه براي انجام اين عمليات به هيچ وجه با سپاه هماهنگي نشده و خود سرانه كار را انجام داده‌اند و به اين مرحله رسانده‌اند و در دامي كه دشمن برايشان تدارك ديده بود، افتاده‌اند.
    آن روز به خطوط اول رفتيم و شاهد تلخ ترين روز جنگ بوديم كه نيروهاي مان با سرافكندگي عقب‌نشيني مي‌كردند

    منبع: ماهنامه سبزسرخ -صفحه: 9
    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  7. Top | #5

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    چمران مجروح شد...

    ... چمران هم بلند شد و رفت. [خط مقدم] من هم چند ملاقات داشتم كه انجام دادم و رفتم به طرف جبهه و عمليات. البته وقتي رفتم ديدم شهيد فلاحي هم رفته. صبح زود چمران، فلاحي رفته‌اند و هم آقاي غرضي رفته بودند و اين‌ها در خطوط مقدم و صحنه درگيري حضور داشتند.

    ما كه رفتيم، جنگ دور گرفته بود و نيروهاي ما پيش رفته بودند و حدود ساعت 30/10 بود كه ظهيرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما مي‌رفتيم و در واحدهاي عقبه و درگير پياده مي‌شديم و با آن‌ها صحبت مي‌كرديم. احوالشان را مي‌پرسيديم خبر مي‌گرفتيم.

    دائماً مي‌گفتند كه خبرها خوب است و پيش‌بيني مي‌شد ساعت 30/2 ما وارد سوسنگرد شويم. حدود ساعت يك به اهواز برگشتم و مي‌خواستم بيايم تهران. ا
    هواز كه رسيدم خبر دادند كه چمران مجروح شده و خيلي نگران شدم. چمران را آوردند.

    قضيه از اين قرار بود كه چمران و دو محافظش مشغول جنگيدن بودند كه تنها مي‌مانند و عراقي‌ها آن‌ها را به رگبار مي‌بندند. چمران بعداً گفت كه من آن روز مثل ماهي مي‌غلتيدم كه رگبارها به من نخورد... در جنگ انفرادي قوي بود.

    يكي از محافظان جاي امني پيدا كرده بود كه رگبارها به او نخورد اما اكبر جايي پيدا نكرده بود و شهيد شده بود. پاي چمران هم زخمي شده بود. يك كاميون عراقي از آن‌جا رد مي‌شود و چمران هم مي‌بيند كه چيز خوبي است و كاميون را به رگبار مي‌بندد.

    شوفر عراقي تير مي‌خورد و چمران به كمك محافظش وارد كاميون مي‌شود و مي‌افتد عقب كاميون. چمران مجروح را با يك كاميون عراقي از جنگ مي‌آورند اهواز.

    ساعت 2 بود كه رفتم بيمارستان. ديدم كه حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتاً كاري است و 40_30 روزي هم او را [به بستر بيماري] انداخت. ا

    و را از اتاق عمل بيرون آوردند و تمام سفارش‌اش اين بود كه نگذاريد حمله از دور بيافتد و هي به من و سرهنگ سليمي التماس مي‌كرد كه نگذاريد حمله از دور بيافتد. همين‌طور هم بود و ساعت 30/2 بچه‌ها پيروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند.


    منبع: خبرگزاري برنا
    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  8. Top | #6

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    تيپ 2 لشگر 92

    گروه رزمي 148 بود. گروه رزمي چيزي بين گردان و تيپ است؛ گرداني كه نزديك به تيپ است، بهش گروه رزمي مي‌گويند.

    گروه رزمي بود كه در بلندي‌هاي فولي‌آباد، كه مشرف بر شهر اهواز است، مستقر بود و از نظر ما نقطه‌ي مهم و استراتژيكي بود و سعي داشتيم به هر قيمتي بود، نگه‌اش داريم.
    گفتيم اين گروه بيايد با يك گروهاني از تيپ 2 لشكر 92. تيپ 2 هم در منطقه‌اي بين اهواز و سوسنگرد مستقر بود. نزديك كوه‌هاي الله‌اكبر و پادگان حميديه. ا


    ين لشكر در آن‌جا مواضع و خطوطي داشت كه جايز نبود رهايش كند. اما يك گروهان را مي‌توانست رها كند. گفتيم آن گروهان با گروه 148 مركز خراسان بيايند محور حميديه – سوسنگرد را تا خط تماس طي كنند و آن‌جا مستقر شوند. بعد تيپ 2 لشكر 92، كه قبلاً در دزفول بود و حالا مأمور شده بود به اهواز بيايد، از خط عبور كند. يعني بيايد و از لابه‌لاي اين‌ها حمله كند.

    بنابراين تنها نيروي حمله‌ورمان تيپ 2 لشكر 92 بود. تيپ خوبي بود و فرمانده‌ي خوبي هم داشت. فرمانده‌اي كه معروف به شجاعت بود. البته نيروهاي سپاه، نيروهاي نامنظم كه مال ستاد چمران بود، هم بودند.

    قرار شد نيروهاي سپاه بروند به خود ارتش. مثلاً يك گردان ارتشي، 100 تا سپاهي را بگيرد. اين بچه‌ها هم مي‌توانستند بجنگند و هم روحيه بدهند، چون شجاع و فداكار و پيشرو بودند و كارايي بالاتري به اين واحدها مي‌دادند. فرمانده‌ي سپاه، جواني به نام رستمي و اهل سبزه‌وار بود و شهيد شد. پسر بسيار خوبي بود و جزو چهره‌هاي فراموش نشدني من. از خصوصيات اين جوان اين بود كه خيلي راحت با ارتشي‌ها برخورد و كار مي‌كرد. او زبان آن‌ها را مي‌فهميد و آن‌ها هم زبان او را. ارتشي‌ها هم خيلي دوستش داشتند.

    تعدادي نيروهاي نامنظم هم در مشت چمران بود و قرار بود جلوتر از همه بروند و خط‌شكن‌هاي اول باشند. تعدادشان زياد نبود اما كارايي چمران مي‌توانست كارايي زيادي به‌شان بدهد. اين ترتيبي بود كه ما داديم و خيالمان هم راحت شد.

    منبع: خبرگزاري برنا
    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  9. Top | #7

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    بابايي آماده پرواز بود

    سال 61 شهيد بابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكاري اصفهان. درجه اين جوان حزب‌اللهي سرگردي بود كه او را به سرهنگ تمامي ارتقا داديم. آن وقت آخرين درجه ما، سرهنگ تمامي بود.

    مرحوم بابايي سرش را مي‌تراشيد و ريش مي‌گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختي بود. دل همه مي‌لرزيد، دل خود من هم كه اصرار داشتم، مي‌لرزيد، كه آيا مي‌تواند؟ اما توانست.

    وقتي بني صدر فرمانده بود، كار مشكل‌تر بود. افرادي بودند كه دل صافي نداشتند و ناسازگاري و اذيت مي‌كردند حرف مي‌زدند، اما كار نمي‌كردند؛ اما او توانست همان‌ها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونه‌اي از اين قضايا را نقل كرد.

    خلباني بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد. او جزو همان خلبان‌هايي بود كه از اول با نظام ناسازگاري داشت.

    شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت كرد، حتي يك شب او را با خود به مراسم دعاي كميل برده بود؛ با اين كه نسبت به خودش ارشد هم بود.

    شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامي‌ها اين چيزها مهم است.

    يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي مي‌گفت ديدم در دعاي كميل شانه‌هايش از گريه مي‌لرزد و اشك مي‌ريزد.

    بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلي عليين الهي است؛ اما بنده كه سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنياي خاكي گير كرده‌ام و مانده‌ام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد.

    تأثير معنوي اين‌گونه است خود عباس بابايي هم همين طور بود. او هم يك انسان واقعاً مثمن و پرهيزكار و صادق و صالح بود.

    (بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 23/10/83)

    منبع: وبلاگ خاطره 110
    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  10. Top | #8

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض





    روزهاي سخت

    «اولين هفته‌هاي جنگ بود كه عراقي‌ها از محور طلاييه و حسينيه وارد شدند، مرز را شكافتند و به طرف اهواز كه نسبت به آن نقطه از مرز طرف شرق مي‌شود، آمدند.
    يكي از كارهايشان اين بود كه خودشان را به رودخانه كارون مي‌رساندند. در آن‌جا پادگان حميد را گرفتند و تأسيسات آن را ويران كردند. علاوه بر اين، حتماً به خاطر داريد كه بخش‌هاي وسيعي از امكانات طبيعي آن منطقه را به تصرف خود درآوردند...

    دشمن (در شرق كارون) سرپل [منطقه تحت تصرف] خود را وسيع كرد و به جاده ماهشهر _ آبادان رساند، يعني يك چنين منطقه وسيعي را توانست با اين شيوه بگيرد و شايد حدود دو لشكر يا بيشتر در آن‌جا مستقر كرده بود.

    البته وجود اين تعداد از دشمن موجب نمي‌شد بچه‌هاي ما كه عده معدودي بودند، در آن‌جا نمانند و مقاومت نكنند و دشمن را به زانو در نياورند لذا ماندند و انصافاً مقاومت كردند...
    يكي ديگر از خاطراتم، مربوط به نفوذ نيروهاي دشمن در غرب «بهمنشير» يعني داخل جزيره آبادان بود. چون قسمت شرقي جزيره آبادان را رودخانه بهمنشير مي‌پوشاند، دشمن به داخل نخلستان‌هاي كنار رودخانه بهمنشير نفوذ كرده و پس از عبور از رودخانه، وارد جزيره آبادان شده بود. به اين ترتيب هم از شمال شرق و هم از جنوب، آبادان تهديد به سقوط مي‌شد. اين موضوع براي ما تلخ و نگران‌كننده بود...

    آن موقع در آبادان، هم برادران سپاه، هم نيروهاي متفرقه حضور داشتند، اما بدون انسجام، همه آن‌ها به اين نيت به آنجا ريخته بودند كه دشمن را كه وارد جزيره آبادان شده و شهر را تهديد مي‌كرد، بيرون كنند همين كار را كردند.

    آن شكست براي دشمن به قدري تلخ و گزنده بود كه من خاطره شادي‌هاي آن روز برادرانمان را فراموش نمي‌كنم. آن روز تعداد زيادي از دشمن متجاوز را كه به سمت آبادان مي‌آمدند. در رودخانه ريختند و غرق كردند....»




    منبع: خبرگزاري فارس
    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  11. Top | #9

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    غربت آبادان

    در جزيره‌ي آبادان،رفتيم يگان ژاندارمري سابق را سركشي كرديم. بعد هم رفتيم از محل سپاه كه حالا شما مي‌گوييد هتل، بازديدي كرديم. من نمي‌دانم آن‌جا هتل بوده يا نه. آن جايي كه ما را بردند و ما ديديم، يك ساختمان بود، كه من خيال مي‌كردم مثلأ انبار است.

    خلاصه، يكي دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آن‌جا آبادان را قابل توجه يافتم. يعني ديدم در عين غربتي كه بر همه‌ي نيروهاي رزمنده‌ي ما در آن‌جا حاكم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرايط نامساعدي بود.

    حقيقتأ وضعي بود كه انسان غربت جمهوري اسلامي را در آن‌جا حس مي‌كرد؛ چون نيروهاي كمي در آن‌جا بودند و تهديد و فشار دشمن، بسيار زياد و خيلي شديد بود. ما فقط شش تانك آن‌جا داشتيم كه همين آقاي اقارب‌پرست رفته بود از اين‌جا و آن‌جا جمع كرده بود، تعمير كرده بود و با چه زحمتي يك گروهان تانك در حقيقت يك گروهان ناقص تشكيل داده بود.

    بچه‌هاي سپاه، با كلاشينكف و نارنجك و خمپاره و با اين چيزها مي‌جنگيدند و اصلأ چيزي نداشتند.

    اين، شرايط واقعي ما بود؛ اما روحيه‌ها در حد اعلي. واقعاً چيز شگفت‌آوري بود! ديدن اين مناظر، براي من خيلي جالب بود.
    يكي، دو روز آن‌جا بودم و بازديدي كردم و هدفم اين بود كه هم گزارش دقيقي از آن‌جا به اصطلاح براي كار خودمان داشته باشم( وضع منطقه را از نزديك ببينم و بدانم چه كار بايد بكنم ) و هم اين كه به رزمندگاني كه آن‌جا بودند، خداقوتي بگوييم. رفتم به يكايك آن‌ها، خداقوتي گفتم.
    همه جا سخنراني‌هايي كردم و حرفي زدم. با بچه‌هايي كه جمع مي‌شدند، بچه‌هاي بسيجي عكس‌هاي يادگاري گرفتم و برگشتم آمدم.

    اين، خلاصه‌ي حضور من در آبادان بود. بنابراين، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همين مدت كوتاه دو روز يا سه روز، الآن دقيقاً يادم نيست، بيشتر نبود و محل استقرار ما در اهواز بود.

    يك جا را شما توي فيلم ديديد كه ما از خانه‌ها عبور مي‌كرديم؛ اين براي خاطر اين بود كه منطقه تماماً زير ديد مستقيم دشمن بود و بچه‌هاي سپاه براي اين كه بتوانند خودشان را به نزديك‌ترين خطوط به دشمن كه شايد حدود صد متر، يا كمتر يا بيشتر بود، برسانند.

    خانه‌هاي خالي مردم فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالي خرمشهر را به هم وصل كرده بودند.

    الآن يادم نيست كه اين‌ها در آبادان بود يا خرمشهر؟ به احتمال قوي، خرمشهر بود ... بله، « كوت شيخ » بود، اين خانه‌ها را به هم وصل كرده و ديوارها را برداشته بودند.

    وقتي انسان وارد اين خانه‌ها مي‌شد، مناظر رقت‌انگيزي مي‌ديد. ده‌ها خانه را عبور مي‌كرديم تا برسيم به نقطه‌اي كه تك‌تيرانداز ما با تير مستقيم، دشمن و گشتي‌هايش را هدف مي‌گرفت.
    من بچه‌هاي خودمان را مي‌ديدم كه تك تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايي كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود.

    البته دشمن هم، به مجرد اين‌كه اين‌ها يكي را مي‌انداختند، آن‌جا را با آتش شديد مي‌كوبيد. اين‌طور بود. اما اين‌ها كار خودشان را مي‌كردند.

    اين‌جا يك قسمت از خانه‌ها بود كه ما رفتيم ديديم؛ خانه‌هاي خالي و اثاثيه‌هاي درست جمع نشده كه نشانه‌ي نهايت آوارگي و بيچارگي مردمي بود كه اسباب‌هايشان را همين طور ريخته بودند و رفته بودند.
    خيلي تأثرانگيز بود! جواناني كه با قدرت تمام جلو مي‌رفتند، مدام به من مي‌گفتند: « اين‌جا خطرناك است.» مي‌گفتم: « نه، تا هر جا كه كسي هست، بايد برويم ببينيم!»

    آخرين جايي كه رفتيم، زير پل بود. پل شكسته شده بود.
    پل آبادان خرمشهر؛ يك جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پل تا محل آن شكستگي، بچه‌هاي ما راه باز كرده بودند و مي‌رفتند و من هم تا انتها رفتم.

    گمان مي‌كنم و چنين به ذهنم هست كه در آن نقطه‌ي آخري كه رفتيم، يك نماز جماعت هم خوانديم.

    من همه‌جا حماسه و مقاومت ديدم؛ اين، خلاصه‌ي حضور چندين ساعته‌ي ما در آبادان و آن منطقه‌ي اشغال‌نشده‌ي خرمشهر به اصطلاح كوت‌شيخ بود.

    ( مصاحبه توسط تهيه‌كنندگان مجموعه‌ي " روايت فتح" 11/6/1372 )


    منبع: خبرگزاري فارس
    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي
    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

  12. کاربر زیر برای پست " ملکوت " عزیز صلوات فرستاده:

    گل مريم (2013_11_06)

  13. Top | #10

    تاریخ عضویت
    April_2013
    عنوان کاربر
    مدیر انجمن
    میانگین پست در روز
    0.78
    نوشته ها
    3,299
    صلوات
    144
    دلنوشته
    6
    برای شفای عزیزی که سالها در اسارت بوده و الان حالش وخیم است التماس دعا دارم
    صلوات و تشکر
    1,162
    مورد صلوات
    3,816 در 2,089 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    دریافت کتاب
    0
    آپلود کتاب
    0

    پیش فرض




    كمك به نيروها

    يكي ديگر از كارهاي من مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيباني خرمشهر و آبادان و بعد، عمليات شكستن حصر آبادان بود كه از « محمديه » نزديك « دارخوين » شروع شد.

    همين آقاي " رحيم صفوي " سردار صفوي امروزمان كه ان‌شاالله خدا اين جوانان را براي اين انقلاب حفظ كند، جزو اولين كساني بود كه عمليات شكست حصر را از چندين ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عمليات " ثامن‌الائمه " منجر شد.

    غرض اين كه كار دوم كمك به اين‌ها و رساندن خمپاره بود، بايستي از ارتش به زور مي‌گرفتيم. البته خود ارتشي‌ها، هيچ حرفي نداشتند و با كمال ميل مي‌دادند. منتها آن روز بالاي سر ارتش فرماندهي وجود داشت كه به شدت مانع از اين بود كه چيزي جا به جا شود و ما با مشكلات زياد، گاهي چيزي براي برادران سپاهي مي‌گرفتيم.

    البته براي ستاد خود ما، جرأت نمي‌كردند ندهند؛ چون من آن‌جا بودم و آقاي چمران هم آن‌جا بودند؛ من نماينده‌ي امام بودم.
    چند روز بعد از اين‌كه رفتم آن‌جا، ( شايد بعد از دو، سه هفته ) نامه‌ي امام در راديو خوانده شد كه فلاني و آقاي چمران، در كل امور جنگ و چه و چه نماينده‌ي من هستند. اين‌ها توي همين آثار حضرت امام رضوان‌الله‌ عليه هست. لذا، ما هر چه مي‌خواستيم، راحت تهيه مي‌كرديم. لكن بچه‌هاي سپاه، به خصوص آن‌هايي كه مي‌خواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و يكي از كارهاي ما، پشتيباني اين‌ها بود.

    من دلم مي‌خواست بروم آبادان؛ اما نمي‌شد. تا اين‌كه يك وقت گفتم: « هر طور شده من بايد بروم آبادان. » و اين وقتي بود كه حصر آبادان شروع شده بود؛ يعني دشمن از رودخانه‌ي كارون عبور كرده و رفته بود به سمت غرب و يك پل را در آن‌جا گرفته بود و يواش يواش سر پل را توسعه داده بود؛ طوري كه جاده‌ي اهواز و آبادان بسته شد.

    تا وقتي خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر- اهواز بسته بود. اما جاده‌ي آبادان باز بود و در آن رفت و آمد مي‌شد.
    وقتي آمد اين طرف و سر پل را گرفت و كم كم سر پل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد؛ ماند جاده‌ي ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزيره‌ي آبادان وصل مي‌شود، نه به خود آبادان. آن هم زير آتش قرار گرفت.

    يعني سر پل توسط دشمن توسعه پيدا كرد و جاده‌ي سوم هم زير آتش قرار گرفت و در حقيقت دو، سه راه غير مطمئن باقي ماند.
    يكي راه آب بود كه البته آن هم خطرناك بود؛ يكي راه هوايي بود و مشكلش اين بود كه آقاياني كه در ماهشهر نشسته بودند، به آساني هلي‌كوپتر به كسي نمي‌دادند.

    يك راه خاكي هم در پشت جاده‌ي ماهشهر بود كه بچه‌ها با هزار زحمت درست كرده بودند و با عسرت از آن‌جا عبور مي‌كردند.
    البته جاهايي از آن هم زير تير مستقيم دشمن بود كه تلفات بسياري در آن‌جا داشتيم و مقداري از اين راه از پشت خاكريزها عبور مي‌كرد. اين غير از جاده‌ي اصلي ماهشهر بود.

    البته اين راه سوم هم خيلي زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعني راه آب و راه هوا باقي ماند. من از طريق هوا با هلي كوپتر، از ماهشهر به جزيره‌ي آبادان رفتم.
    آن وقت از سپاه مرحوم شهيد " جهان‌آرا " كه بود، فرمانده‌ي همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد " اقارب‌پرست "،از همين شهداي اصفهان بود. افسر خيلي خوبي بود. از افسران زرهي بود كه رفت آن‌جا ماند. يكي هم سرگرد " هاشمي " بود.

    من عكسي از همين سفر داشتم كه عكس بسيار خوبي بود. نمي‌دانم آن عكس را كي براي من آورده بود؟ حالا اگر اين پخش شد، كسي كه اين عكس را براي من آورد، اگر فيلمش را دارد، مجدداً آن عكس را تهيه كند؛ چون عكس يادگاري بسيار خوبي بود.
    ماجرايش اين بود كه در مركزي كه متعلّق به بسيج فارس بود، مشغول سخنراني بودم. شيرازي‌ها بودند و تهراني‌ها؛ و سخنراني اول ورودم به آبادان بود.
    قبلاً هيچ كس نمي‌دانست من به آن‌جا آمده‌ام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همين‌طور گفتيم: « برويم تا بچه‌ها را پيدا كنيم.»

    از طرف جزيره‌ي آبادان كه وارد شهر آبادان مي‌شديم، رفتيم خرمشهر، آن قسمت اشغال‌نشده‌ي خرمشهر، محلي بود كه جوانان آن‌جا بودند.
    رفتم براي بسيجي‌ها سخنراني كردم. در حال آن سخنراني، عكسي از ماها برداشتند كه يادگاري خيلي خوبي بود.
    يكي از رهبران تاجيك كه مدتي پيش آمد اين‌جا، اين عكس را ديد و خيلي خوشش آمد و برداشت برد.
    عكس منحصر به فردي بود كه آن را دست كسي نديدم. اين عكس را سرگرد هاشمي براي ما هديه فرستاده بود. نمي‌دانم سرگرد هاشي شهيد شده يا نه؛ علي اي حال، يادم هست چند نفر از بچه‌هاي سپاه و چند نفر از ارتشي‌ها و بقيه از بسيجي‌ها بودند.


    منبع: خبرگزاري فارس
    راوي: مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي

    با دلِ پُر
    امید؛چشم انتظاریم هنوز...

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

کانال ترجمه ی شهر نورانی قرآن

انجمن شهر نورانی قرآن محیطی پر از آرامش و اطمینان که فعالیت خود را از فروردین سال 1392 آغاز نموده است
ایمیل پست الکترونیکی مدیریت سایت : info@shahrequran.ir

ساعت 11:25 PM